Page 1 of 28
١
زندگی نامه مولوي
زادگاه مولانا:
جلالالدین محمد درششم ربیعالاول سال604 هجري درشهربلخ تولد یافت. سبب شهرت او به
رومی ومولاناي روم، طول اقامتش و وفاتش درشهرقونیه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته
تذکرهنویسان وي درهنگامی که پدرش بهاءالدین از بلخ هجرت میکرد پنجساله بود. اگر تاریخ
عزیمت بهاءالدین رااز بلخ در سال 617 هجري بدانیم، سن جلالالدین محمد درآن هنگام
قریب سیزده سال بوده است. جلالالدین در بین راه در نیشابور به خدمت شیخ عطار رسید و
مدت کوتاهی درك محضر آن عارف بزرگ را کرد.
چون بهاءالدین به بغدادرسیدبیش ازسه روزدرآن شهراقامت نکرد و روز چهارم بار سفر به
عزم زیارت بیتااللهالحرام بر بست. پس از بازگشت ازخانه خدا به سوي شام روان شد و مدت
نامعلومی درآن نواحی بسر برد و سپس به ارزنجان رفت. ملک ارزنجان آن زمان امیري
ازخاندان منکوجک بودوفخرالدین بهرامشاهنام داشت، واو همان پادشاهی است حکیم نظامی
گنجوي کتاب مخزنالاسرار را به نام وي به نظم آورده است. مدت توقف مولانا در ارزنجان
قریب یکسال بود.
بازبه قول افلاکی، جلالالدین محمددرهفده سالگی درشهرلارنده بهامرپدر، گوهرخاتون
دخترخواجه لالاي سمرقندي را که مردي محترم و معتبر بود به زنی گرفت و این واقعه
بایستی در سال 622 هجري اتفاق افتاده باشد و بهاءالدین محمد به سلطان ولد و علاءالدین
محمد دو پسر مولانا از این زن تولد یافتهاند.
مولانا و خانواده او
مولانا جلال الدین محمد مولوي در سال 604 روز ششم ریبع الاول هجري قمري متولد
شد.هر چند او در اثر خود فیه مافیه اشاره به زمان پیش تري می کند ؛ یعنی در مقام شاهدي
عینی از محاصره و فتح سمرقند به دست خوارزمشاه سخن می گوید .در شهر بلخ زادگاه او
بود و خانه آنها مثل یک معبد کهنه آکنده از روح ،انباشته از فرشته سر شار از تقدس بود
.کودك خاندان خطیبان محمد نام داشت اما در خانه با محبت و علاقه اي آمیخته به تکریم و
Page 2 of 28
٢
اعتقاد او را جلال الدین می خواندند –جلال الدین محمد .پدرش بهاء ولد که یک خطیب
بزرگ بلخ ویک واعظ و مدرس پر آوازه بود از روي دوستی و بزرگی او را ((خداوندگار)) می
خواند خداوندگار براي او همه امیدها و تمام آرزوهایش را تجسم می داد .با آنکه از یک زن
دیگر ـدختر قاضی شرف – پسري بزرگتر به نام حسین داشت ،به این کودك نو رسیده که
مادرش مومنه خاتون از خاندان فقیهان وسادات سرخس بود ـ ودر خانه بی بی علوي نام
داشت- به چشم دیگري می دید.خداوندگار خردسال براي بهاءولد که در این سالها از تمام
دردهاي کلانسالی رنج می برد عبارت از تجسم جمیع شادیها و آرزوها بود .سایر اهل خانه هم
مثل خطیب سالخورده بلخ ،به این کودك هشیار ،اندیشه ور و نرم و نزار با دیده علاقه می
نگریستند .حتی خاتون مهیمنه مادربهاء ولد که در خانه ((مامی)) خوانده می شد و زنی تند
خوي،بد زبان وناسازگار بود ،در مورد این نواده خردسال نازك اندام و خوش زبان نفرت وکینه
اي که نسبت به مادر او داشت از یاد می برد. شوق پرواز در ماوراي ابرها از نخستین سالهاي
کودکی در خاطر این کودك خاندان خطیبان شکفته بود .عروج روحانی او از همان سالهاي
کودکی آغاز شد –از پرواز در دنیاي فرشته ها ،دنیاي ارواح ،و دنیاي ستاره ها که سالهاي
کودکی او را گرم وشاداب و پر جاذبه می کرد . در آن سالها رؤیاهایی که جان کودك را تا
آستانه عرش خدا عروج می داد ،چشمهاي کنجکاوش را در نوري وصف ناپذیر که اندام اثیري
فرشتگان را در هاله خیره کننده اي غرق می کرد می گشود .بر روي درختهاي در شکوفه
نشسته خانه فرشته ها را به صورت گلهاي خندان می دید . در پرواز پروانه هاي بی آرام که بر
فراز سبزه هاي مواج باغچه یکدیگر را دنبال می کردند آنچه را بزرگترها در خانه به نام روح
می خواندند به صورت ستاره هاي از آسمان چکیده می یافت .فرشته ها ،که از ستاره ها پائین
می مدند با روحها که در اطراف خانه بودند از بام خانه به آسمان بالا می رفتند طی روزها
وشبها با نجوایی که در گوش او می کردند او را براي سرنوشت عالی خویش ،پرواز به آسمانها
،آماده می کردند –پرواز به سوي خدا .
موقعیت خانواده و اجتماع در زمان رشد مولانا
-پدر مولانا بهاء ولد پسر حسین خطیبی در سال (546) یا (542)هجري قمري در بلخ خراسان
آنزمان متولد شد.خانواده اي مورد توجه خاص و عام و نه بی بهره از مال و منال و همه
شرایط مهیاي ساختن انسانی متعالی .کودکی را پشت سر می گذارد و در هنگامه بلوغ انواع
Page 3 of 28
٣
علوم و حکم را فرا می گیرد .محمد بن حسین بهاء الدین ولد ملقب به سلطان العلما (متولد
حدود 542ق1148/میا کمی دیر تر )از متکلمان الهی به نام بود . بنا به روایت نوه اش ؛شخص
پیامبر (ص)این اقب را در خوابی که همه عالمان بلخ در یک شب دیده بودند ؛به وي اعطا
کرده است .بهاء الدین عارف بود و بنا بر برخی روایات ؛او از نظر روحانی به مکتب احمد غزالی
(ف520.ق1126/م)وابسته است .با این حال نمی توان قضاوت کرد که عشق لطیف عرفانی ؛
آن گونه که احمد غزالی در سوانح خود شرح می دهد ؛چه اندازه بر بهاءالدین و از طریق او بر
شکل گیري روحانی فرزندش جلال الدین تاثیر داشتهاست .اگر عقیده افلاکی در باره فتوایی
بهاء الدین ولد که: زناءالعیون النظر صحت داشته باشد ؛ مشکل است که انتساب او به مکتب
عشق عارفانه غزالی را باور کرد حال آنکه وابستگی نزدیک او به مکتب نجم الدین کبري
؛موسس طریقه کبرویه به حقیقت نزدیکتر است .بعضی مدعی شده اند که خانواده پدري
بهاءالدین از احفاد ابو بکر ؛خلیفه اول اسلام هستند .این ادعا چه حقیقت داشته باشد و چه
نداشته باشد درباره پیشینه قومی این خانواده هیچ اطلاع مسلمی در دست نیست .نیز گفته
شده که زوجه بهاءالدین ؛از خاندان خوارزمشاهیان بوده است که در ولایات خاوري حدود سال
472-3ق1080/م حکومت خود را پایه گذاري کردند ولی این داستان را هم می توان جعلی
دانست و رد کرد .او با فردوس خاتون ازدواج می کند ،که برخی به علت اشکال زمانی در این
ازدواج شک نموده اند .
او براي دومین بار به گفته اي ازدواج می کند .همسر او بی بی علوي یا مومنه خاتون است که
او را از خاندان فقیهان و سادات سرخسی می دانند .
از این بانو ،علاو الدین محمد در سال 602 و جلال الدین محمد در سال 604 روز ششم ریبع
الاول هجري قمري متولد شدند.بهاء الدین از جهت معیشت در زحمت نبود خالنه اجدادي و
ملک ومکنت داشت .در خانه خود در صحبت دوزن که به هر دو عشق می ورزید ودر صحبت
مادرش((مامی))و فرزندان از آسایش نسبی بر خورداربود ذکر نام االله دایم بر زبانش بود ویاد
االله به ندرت از خاطرش محو می شد با طلوع مولانا برادرش حسین و خواهرانش که به زاد از
وي بزرگتر بودند در خانواده تدریجاً در سایه افتادندوبعدها در بیرون از خانواده هم نام ویاد
Page 4 of 28
٤
آنها فراموش شد .جلال که بر وفق آنچه بعدها از افواه مریدان پدرش نقل میشد ؛ از جانب
پدر نژادش به ابوبکر صدیق خلیفه رسول خدا می رسید و از جانب مادر به اهل بیت پیامبر
نسب میرسانید .
پدر مولانا:
پدرش محمدبن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولدبلخی وملقب به سلطانالعلماءاست که
ازبزرگان صوفیه بود و به روایت افلاکی احمد دده در مناقبالعارفین، سلسله او در تصوف به
امام احمدغزالی میپیوست و مردم بلخ به وي اعتقادي بسیار داشتند و بر اثر همین اقبال مردم
به او بود که محسود و مبغوض سلطان محمد خوارزمشاه شد.
گویند سبب عمده وحشت خوارزمشاه ازاوآن بودکه بهاءالدین ولدهمواره برمنبربه حکیمان
وفیلسوفان دشنام میداد و آنان را بدعتگذار میخواند.
گفتههاي اوبر سر منبر بر امام فخرالدین رازي که سرآمد حکیمان آن روزگار و استاد
خوارزمشاه نیز بود گران آمد و پادشاه را به دشمنی با وي برانگیخت.
بهاءالدین ولد از خصومت پادشاه خود را در خطر دیدو براي رهانیدن خویش از آن مهلکه به
جلاء وطن تن در داد و سوگندخوردکه تا آن پادشاه برتخت سلطنت نشسته است بدان شهر
باز نگردد. گویندهنگامیکه اوزادگاه خود شهر بلخ را ترك میکرد از عمر پسر کوچکش
جلالالدین بیش از پنج سال نگذشته بود.
افلاکی در کتاب مناقبالعارفین در حکایتی اشاره میکند که کدورت فخر رازي با بهاءالدین
ولداز سال 605 هجري آغاز شدومدت یک سال این رنجیدگی ادامه یافت و چون امام فخر
رازي در سال 606 هجري از شهر بلخ مهاجرت کرده است، بنابرایننمیتوان خبردخالت
فخررازي رادردشمنی خوارزمشاه با بهاءالدین درست دانست. ظاهرا رنجش بهاءالدین
ازخوارزمشاه تا بدان حدکه موجب مهاجرت وي از بلاد خوارزم و شهر بلخ شود مبتنی بر
حقایق تاریخی نیست.
Page 5 of 28
٥
تنها چیزي که موجب مهاجرت بهاءالدین ولدوبزرگانی مانند شیخ نجمالدین رازي به بیرون از
بلاد خوارزمشاه شده است، اخباروحشت آثارقتلعامها و نهب و غارت و ترکتازي لشکریان
مغول و تاتار در بلاد شرق و ماوراءالنهر بوده است، که مردم دوراندیشی را چون بهاءالدین به
ترك شهر و دیار خود واداشته است.
این نظریه را اشعار سلطان ولد پسر جلالالدین در مثنوي ولدنامه تأیید میکند. چنانکه گفته
است:
کرد از بلخ عزم سوي حجاز زانکه شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید و خبر که از آن راز شد پدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقلام منهزم گشت لشکر اسلام
بلخ را بستد و به رازي راز کشت از آن قوم بیحد و بسیار
شهرهاي بزرگ کرد خراب هست حق را هزار گونه عقاب
این تنها دلیلی متقن است که رفتن بهاءالدین از بلخ در پیش از 617 هجري که سال هجوم
لشکریان مغول و چنگیز به بلخ است بوقوع پیوست و عزیمت او از آن شهر در حوالی همان
سال بوده است.
جوانی مولانا:
پس از مرگ بهاءالدین ولد، جلالالدین محمدکه درآن هنگام بیست و چهار سال داشت بنا به
وصیت پدرش و یا به خواهش سلطان علاءالدین کیقباد بر جاي پدر بر مسند ارشاد بنشست و
متصدي شغل فتوي و امور شریعت گردید. یکسال بعدبرهانالدین محقق ترمذي که از مریدان
پدرش بود به وي پیوست. جلالالدین دست ارادت به وي داد و اسرار تصوف وعرفان را
ازاوفرا گرفت. سپس اشارت اوبه جانب شام وحلب عزیمت کردتا در علوم ظاهر ممارست
نماید. گویند که برهانالدین به حلب رفت وبه تعلیم علوم ظاهر پرداخت و در مدرسه حلاویه
Page 6 of 28
٦
مشغول تحصیل شد. در آن هنگام تدریس آن مدرسه بر عهده کمالالدین ابوالقاسم عمربن
احمد معروف به ابنالعدیم قرار داشت و چون کمالالدین از فقهاي مذهبی حنفی
بودناچاربایستی مولانا درنزد او به تحصیل فقه آن مذهب مشغول شده باشد. پس از مدتی
تحصیل در حلب مولانا سفردمشق کردواز چهار تا هفت سال در آن ناحیه اقامت داشت و به
اندوختن علم ودانش مشغول بودوهمه علوماسلامی زمان خودرا فرا گرفت. مولانادرهمین
شهربهخدمت شیخ محییالدین محمدبن علی معروف به ابنالعربی (560ـ638)که ازبزرگان
صوفیه اسلام وصاحب کتاب معروف فصوصالحکم است رسید. ظاهرا توقف مولانا در دمشق
بیش از چار سال به طول نیانجامیده است، زیرا وي در هنگام مرگ برهانالدین محقق ترمذي
که در سال 638 روي داده در حلب حضور داشته است.
مولانا پس از گذراندن مدتی درحلب وشام که گویامجموع آن به هفت سال نمیرسد به
اقامتگاه خود، قونیه رهسپار شد. چون بهشهرقیصریه رسیدصاحب شمسالدین
اصفهانیمیخواست که مولانارابه خانه خودبرداماسید برهانالدین ترمذي که همراه او بود
نپذیرفت و گفت سنت مولاي بزرگ آن بوده که در سفرهاي خود، در مدرسه منزل میکرده
است.
سیدبرهانالدیندرقیصریه درگذشت وصاحب شمسالدین اصفهانی مولاناراازاین حادثه آگاه
ساخت ووي به قیصریه رفت و کتب و مرده ریگ او را بر گرفت و بعضی را به یادگار به
صاحب اصفهانی داد و به قونیه باز آمد.
پس ازمرگ سیدبرهانالدین مولانا بالاستقلال برمسندارشادو تدریس بنشست و از 638 تا
642 هجري که قریب پنج سال میشود به سنت پدر و نیاکان خود به تدریس علم فقه و علوم
دین میپرداخت.
اوضاع اجتماع و حکومت در دوره مولانا
مولانا در عصر سلطان محمد خوارزمشاه به دنیا آمد . خوارزمشاه در سال 3(602-ق) موطن
جلال الدین را که در تصرف غوریان بود تسخیر کرد .مولوي خود در اشعارش ،آنجا که
کوشیده است شرح دهد که هجران چگونه او را غرقه در خون ساخته است ...به خونریزي
Page 7 of 28
٧
جنگ میان خوارزمشاهیان و غوریان اشاره می کند. در آن هنگام که خداوندگار خاندان بهاء
ولد هفت ساله شد (604-611) خراسان وماوراء النهر از بلخ تا سمرقند و از خوارزم تا
نیشابور عرصه کروفر سلطان محمد خوارزم شاه بود .ایلک خان در ماوراءالنهر وشنسبیان در
ولایت غور با اعتلاي او محکوم به انقراض شدند.اتابکان در عراق و فارس در مقابل قدرت وي
سر تسلیم فر.د آوردند .در قلمرو زبان فارسی که از کاشغر تا شیراز و از خوارزم تا همدان و ان
سو تر امتداد داشت جز محروسه سلجوقیان روم تقریباً هیچ جا از نفوذ فزاینده او بر کنار نمانده
بود . حتی خلیفه بغداد الناصرین االله براي آنکه از تهدید وي در امان ماند ناچار شد دایم پنهان
و آشکار بر ضد او به تجریک و توطئه بپردازد . توسعه روز افزون قلمرو او خشونت و
استبدادش را همراه ترکان و خوارزمیانش همه جا برد.
یک لشکر کشی او بر ضد خلیفه تا همدان و حتی تا نواحی مجاور قلمرو بغداد پیش رفت فقط
حوادث نا بیوسیده و حساب نشده اورا به عقب نشینی واداشت .لشکر کشی هاي دیگرش در
ماوراء النهر وترکستان در اندك مدت تمام ماوراءالنهر وترکستان در اندك مدت تمام
اوراءالنهر و ترکستان را تا آنجا که به سرزمین تاتار می پیوست مقهور قدرت فزاینده او کرد
.قدرت او در تمام این ولایات مخرب ومخوف بود و ترکان فنقلی که خویشان مادرش بودند
ستیزه خویی وبی رحمی و جنگاوري خود را پشتیبان آن کرده بودند .مادرش ترکان خاتون
،ملکه مخوف خوارزمیان ،این فرزند مستبد اما عشرتجوي ووحشی خوي خویش را همچون
بازیچه یی در دست خود می گردانید .خاندان خوارزمشاه در طی چندین نسل فرمانروایی
،خوارزم و توابع را که از جانب سلجوقیان بزرگ به آنها واگذار شده بود به یک قدرت بزرگ
تبدیل کرده بود نیاي قدیم خاندان قطب الدین طشت دار سنجر که خوارزم را به عنوان اقطاع
به دست آورده بود ،برده ایی ترك بود و در دستگاه سلجوقیان خدمات خود را از مراتب بسیار
نازل آغاز کرده بود .در مدت چند نسل اجداد جنگجوي سلطان اقطاع کوچک این نیاي بی نام
و نشان را توسعه تمام بخشیدند و قبل از سلطان محمد پدرش علاءالدین تکش قدرت
پرورندگان خود ـسلجوقیان ـرا در خراسان و عراق پایان داده بود .خود شاه با پادشاه غور و
پادشاه سمرقند جنگیده بود.حتی با قراختائیان که یک چند حامی و متحد خود وپدرش در
مقابل غوریان بودند نیز کارش به جنگ کشیده بود.
Page 8 of 28
٨
تختگاه او محل نشو ونماي فرقه هاي گوناگون ومهد پیدایش مذاهب متنازع بود. معتزله که
اهل تنزیه بودند در یک گوشه این قلمرو وسیع با کرامیه که اهل تجسیم بودند در گوشه دیگر
،دایم درگیري داشتند .صوفیه هم بازارشان گرم بود و از جمله در بین آنها پیروان شیخ کبري
نفوذشان در بین عامه موجب توهم و نا خرسندي سلطان بود .اشعریان که به علت اشتغال به
ریزه کاریهاي مباحث مربوط به الهیات کلام به عنوان فلاسفه خوانده می شدند هم نزد
معتزله و کرامیه و هم نزد اکثریت اهل سنت که در این نواحی غالباًحنفی مذهب بودند و
همچنین نزد صوفیه نیز که طرح این گونه مسائل را در مباحث الهی مایه بروز شک و گمراهی
تلقی می کردند مورد انتقاد شدید بودند .وعاظ صوفی و فقهاي حنفی که متکلمان اشعري و ائمه
معتزلی را موجب انحراف و تشویش اذهان عام می دیدند از علاقه اي که سلطان به چنین
مباحثی نشان میداد نا خرسند بودند و گه گاه به تصریح یا کنایه نا خرسندي خود را آشکار می
کردند.
دربار سلطان عرصه بازیهاي سیاسی قدرتجویان لشکري از یک سو و صحنه رقابت ارباب
مذاهب کلامی از سوي دیگر بود .در زمان نیاکان او وجود این منازعات بین روساي عوام در
دسته بندي هاي سیاسی هم تاثیر گذاشته بود چنانکه خوارزمشاهان نخستین ظاهراً کوشیده
بودند از طریق وصلت با خانواده هاي متنفذ مذهبی احساسات عوام را پشتیبان خود سازند
ونسبت خویشی که بعدها بین خاندان بهاء ولد با سلاله خوارزمشاهیان ادعا شد ظاهراً از همین
طریق بوجود آمده بود .با آنکه صحت این ادعا هرگز ازلحاظ تاریخ مسلم نشد احتمال آنکه
کثرت مریدان بهاءولد ؛موجب توهم سلطان و داعی الزام غیر مستقیم او به ترك قلمرو سلطان
شده باشد هست .
معهذا غیر از سلطان تعدادي از فقها ئ قضات و حکام ولایات هم ؛ به سبب طعنهایی که
بهاءولد در مجالس خویش در حق آنها اظهار می کرد بدون شک در تهیه موجبات نارضایتی او
از اقامت در قلمرو سلطان عامل موثر بود.
در قلمرو سلطان محمد خوارزمشاه که بلخ هم کوته زمانی قبل از ولادت خداوندگار به آن
پیوسته بود (603) تعداد واعظان بسیار بود .و بهاءولد از واعظانی بود که از ارتباط با حکام و
فرمانروایان عصر ترفع می ورزید و حتی قرابت سببی را که بر موجب بعضی از روایات با
Page 9 of 28
٩
خاندان سلطان داشت _اگر داشت-وسیله اي براي تقرب به سلطان نمی کرد .از سلطان به
سبب گرایشهاي فلسفی وي ناخرسند بود .فلسفه بدان سبب که با چون و چرا سر وکار داشت
با ایمان که تسلیم و قبول را الزام می کرد مغایر می دید .لشکر کشی سلطان بر ضد خلیفه
بغداد بی اعتنایی او در حق شیخ الشیوخ شهاب الدین عمر سهروردي که از جانب خلیفه به
سفارت نزد او آمده بود ؛ و اقدام او به قتل شیخ الشیوخ شهاب الدین عمر سهروردي که از
جانب خلیفه به سفارت نزد او آمده بود ؛ و اقدام او به قتل شیخ مجد الدین بغدادي صوفی
محبوب خوارزم که حتی مادر سلطان را ناخرسند کرد ؛ در نظر وي انعکاس همین مشرب
فلسفی و بی اعتقادي او در حق اهل زهد و طریقت بود . در آن زمان بلخ یکی از مراکز علمی
اسلامی بود .این شهر باستانی در دوره پیدایش تصوف شرق سهم مهمی را ایفا کرده ،موطن
بسیاري از علماي مسلمان در نخستین سده هاي هجري بوده است .ازآنجائیکه این شهر پیش
از این مرکز آیین بودا بوده است احتمال دارد ساکنانش _یا جوش_واسطه انتقال پاره اي از
عقاید بودایی که در افکار صوفیان اولیه منعکس است قرار گرفته باشد:مگر ابراهیم بن ادهم
((شاهزاده فقیر روحانی))از ساکنان پاکژاد بلخ نبوده که داستان تغییر کیش او در هیأت افسانه
بودا نقل شده است ؟
فخر الدین رازي فیلسوف و مفسر قرآن که نزد محمد خوارزمشاه محبوبیتی عظیم داشت ،در
دوران کودکی جلال الدین یکی از علماي عمده شهر بود.گفته می شد که او حکمران را علیه
صوفیان تحریک کرد و سبب شد که مجد الدین عراقی عارف را در آمودریا (سبیحون)غرق
کنند (616ق1219/م)بهاءالدین ولد نیز همان گونه که از نوشته هایش بر می آید ظاهراً با
فخرالدین رازي مناسبات دوستانه نداشته است:این متکلم الهی پرهیزگار و عارف که (..از
کثرت تجلیات جلالی ،مزاج مبارکش تند و باهیبت شده بود...)قلباً با فلسفه و نزدیکی معقولات
با دین مخالف بود این نگرش را که پیش از این ،در یک سده قبل ،در اشعار سنایی آشکارگشته
بود ، جلال الدین هم به ارث برد . دوستش شمس الدین رازي را ((کافر سرخ))می خواند
،این طرز فکر را قویتر ساخت .نیم سده بعد از مرگ رازي مولانا جلال الدین از سرودن این
بیت پرهیز نکرد که:
اندر این بحث ار خرد ره بین بدي
فخر رازي راز دار دین بدي
Page 10 of 28
١٠
به هر تقدیر تعریض و انتقاد بهاءولد در حق فخر رازي(تعرضهاي گزنده وانتقادهاي تندي که
او در مجالس وعظ از فخررازي و حامیان تاجدار او می کرد البته خصومت انان را بر می
انگیخت) و اصحاب وي شامل سرزنش سلطان در حمایت آنها نیز بود .از این رو مخالفان از
ناخرسندیی که سلطان از وي داشت استفاده کردند و با انواع تحریک و ایذا ؛زندگی در بلخ ؛
در وخش ؛در سمرقند و تقریباً در سراسر قلمرو سلطان را براي وي دشوار کردند.بدین سان
توقف او در قلمرو سلطان موجب خطر و خروج وي را از بلخ و خوارزم متضمن مصلحت ملک
نشان دادنددر آن زمان تهدید مغولان در آسیاي مرکزي احساس می شده است خوارزمشاه
خود با کتن چند تاجر مغول مهلک ترین نقش را در داستان غم انگیزي که در خلال سالهاي
بعد ،به تمام خاور نزدیک .و دور کشیده شد ،بازي کرد .دلایل سفر بهاءالدین به سرزمینهاي
بیگانه هر چه بود او همراه مریدانش (که سپهسالار ،تعداد سان را 300نفر می گوید)در زمانی
که مغولان شهر را غارت کردند ،از موطن خود بسیار فاصله گرفته بودند.بلخ در سال
617ق1220/م به ویرانه هایی بدل شد و هزاران نفر به قتل رسیدند .
چون تو در بلخی روان شو سوي بغداد اي پدر
تا به هردم دورتر باشی ز مرو و ازهري
مقارن این احوال قلمرو سلطان خاصه در حدود سمرقند و بخارا و نواحی مجاور سیحون بشدت
دستخوش تزلزل و بی ثباتی وبود .از وقتی قراختائیان و سلطان سمرقند ؛قدرت و نفوذ خود را
در این نواحی از دست داده بودند .اهالی بسیاري از شهرهاي آن حدود به الزام عمال خوارزم
شاه شهر ودیار خود را رها کرده بودند و خانه هاي خود را به دست ویرانی سپرده بودند.در
چنین احوالی شایعه احتمال یا احساس قریب الوقوع یک هجوم مخرب و خونین از جانب اقوام
تاتار اذهان عامه را به شدت مظطرب می کرد .بهاءولد که سالها در اکثر بلاد ماوراءالنهر و
ترکستان شاهد ناخرسندي عامه از غلبه مهاجمان بود و سقوط آن بلاد را در مقابل هجوم
احتمالی تاتار امري محقق می یافت خروج از قلمرو خوارزمشاه را براي خود و یاران مقرون به
مصلحت و موجب نیل به امنیت تلقی می کرد .در آن ایام بلخ یکی از چهار شهر بزرگ
خراسان محسوب می شد که مثل سه شهر دیگر آن مرو و هرات و نیشابور بارها تختگاه
فرمانروایان ولایت گشته بود .با آنکه طی نیم قرن در آن ایام ؛ معروض ویرانیهاي بسیار شده
بود در این سالها هنوز از بهترین شهرهاي خراسان و آبادترین پرآوازه ترین آنها به شمار می
Page 11 of 28
١١
آمد غله آن چندان زیاد بود که از آنجا به تمام خراسان و حتی خوارزم غله می بردند .مساجد
و خانقاهها ي متعدد در انجا جلب نظر می کرد .مجالس وعظ وحدیث در آنجا رونق
داشت وشهر به سبب کثرت مدارس و علما وزهاد ((قبۀ الاسلام ))خوانده می شد .از وقتی
بلخ به دست غوریان افتاد و سپس به قلمرو خوارزمشاهیان الحاق گشت شدت این تحریکات
عامل عمده اي در ناخرسندي بهاء ولد از این زاد بوم دیرینه نیاکان خویش بود.در قلمرو
خوارزمشاه که مولانا آن راپشت سر گذاشت همه جا از جنگ سخن در میان بود .از جنگهاي
سلطان با ختائیان ،از جنگهاي سلطان با خلیفه و از جنگهاي سلطان در بلاد ترك و کاشغر
.تختها می لرزید و سلاله هایی فرمانروایی منقرض میگشت .آوازه هجوم قریب الوقوع تاتار همه
جا وحشت می پراکند و شبح خان جهانگشاي از افقهاي دور دست شرق پیش می آمد و رفته
رفته خوازمشاه جنگجوي مهیب را هم به وحشت می انداخت .از وقی غلبه بر گور خان ختایی
(607)قلمرو وي را با سرزمینهاي تحت فرمان چگیز خان مغول همسایه کرده بود وحشت از
این طوایف وحشی و کافر در اذهان عا مه خلق خاصه در نواحی شرقی ماوراء النهر احساس
می شد .حتی در نیشابور که از غریبترین ولایات خراسا ن محسوب میشد در این اوقات
دلنگرانی هاي پیش از وقت بود که بعدها از جانب مدعیان اشراف بر آینده به صورت یک
پیشگوئی شاعرانه به وجود آمد و به سالها ي قبل از وقوع حادثه منسوب گشت.آوازه خا ن
جهانگشاي ،چنگیز خان مغول تمام ماوراءالنهر وخراسان را به طور مبهم و مرموزي در آن ایام
غرق وحشت می داشت . جنگهاي خوارزمشاه هم تمام ترکستان وماوراءالنهر را در آن ایام
در خون و وحشت فرو می برد .مدتها بعد جاده ها آکنده از خون وغبار بود و سواران ترك و
تاجیک مانند اشباح سرگردان در میانه این خون وغبار دایم جابه جا می شدند.خشم
وناخرسندي که مردم اطراف از همه جا از خوارزمیان غارتگر و ناپرواي سلطان داشتند از نفرت
و وحشتی که آوازه حرکت تاتار یا وصول طلایه مغول به نواحی مجاور به ایشان القا میکرد
کمتر نبود .این جنگجویان سلطانی که بیشتر ترکان فنقلی واز منسوبان مادر سلطان بودند در
کرو فر دایم خویش ، کوله بار ها و فتراکهاشان همواره از ذخیره ناچیز سیاه چادر ها ي بین راه
یا پس انداز محقر آنها در جاده ها و حوالی مرزها آؤامس روستاها ، امنیت شهر ها و حتی
آرامش شبانان بیابانها را به شدت متزلزل می ساخت .تمام قلمرو سلطان طی سالها تاخت وتاز
خوارزمیان و ترکان فنقلی در چنگال بیرحمی و نا امنی و جنگ و غارت دست وپا میزد . در
Page 12 of 28
١٢
خوارزم نفوذ ترکان خاتون مادر سلطان و مداخله دایم اودر کارها مردم را دستخوش تعدي
ترکان فنقلی می داشت .خود سلطان جنون جنگ داشت و جز جنگ که هوس شخصی او بود
تقریبا تمام کارهاي ملک را به دست مادرش ترکان خاتون و اطرافیان نا لایق سپرده بود . در
سالهایی که خانواده بهاء ولد به سبب ناخرسندي از سلطان خوارزم یا به ضرورت تشویش از
هجوم تاتار ،در دنبال خروج از خراسان مراحل یک مهاجرت ناگزیر را در نواحی شام وروم طی
می کرد خانواده سلطان خوارزم هم سالهاي محنت و اضطراب دشواري را پشت سر می
گذاشت .
علاء الدین محمد خوارزمشاه بزرگ و سلطان مقتر عصر آخر ین سالهاي سلطنت پرماجراي
خویش را در کشمکش روحی بین حالتی از جنگبارگی لجاجت آمیز و جنگ ترسی بیمارگونه و
مالیخولیایی سر میکرد.بیست ویک سال فرمانرایی او از مرده ریگ پدرش علاء الدین تکش
تدریجا یک امپراطوري فوق العاده وسیع را بوجود آورد پس از او پسرش جلال الدین مینکبرنی
که براي نجات ملک از دست رفته پدرش طی سالها همچنان دربدر با مغول میجنگید موفق به
اعاده سلطنت از دست رفته نشد .عادت به عیش ومستی او را از تامل در کارها مانع می امد
.بدین سان از سی سال جنگهاي او وپدرش جز بدبختی پدر و قتل یا درویشی پسر چیزي
حاصل نشد .دروازه روم هم که با شکست یاسی چمن بر روي خوارزمشاه بسته ماند بر روي
واعظ بلخ که با حسرت قلمرو پادشاه خوارزم را ترك کرده بودگشوده ماند .در همان اوقات که
خوارزمشاه جوان در آنسوي مرزهاي روم طعمه گرگ شد یا به درویشی گمنام تبدیل گشت
مولاناي جوان که او هم مثل شاهزاده خوارزم جلال الدین خوانده می شد ، در دنبال مرگ پدر
در تمام قلمرو روم به عنوان مفتی و واعظ نام آوري مورد تعظیم و قبول عام واقع بود و بعدها
نیز که طریقه صوفیه را پیش گرفت درویشی پر آوازه شد ووقتی سلاله سلطان محمد خوارزم
شاه در غبار حوادث ایام محو شد سلاله بهاء ولد در روشنی تاریخ با چهره نورانی مجال جلوه
یافت.
اخلاق وافکار مولانا:
Page 13 of 28
١٣
در اینجا سخن از پارساي عاشق پیشه و پاکباز ؛ مجذووب و سرانداز و سوخته بلخ است که
سالها اسیر بی دلان بود و به برکت عشق ترك اختیار کرد و سوزش جان را نه از طریق کلام
بلکه بوسیله نغمه هاي نی بگوش جهانیان رسانید؛ نواي بی نوایی سر داد و بلاجویان را به دنیاي
پرجاذبه و عطرانگیز عشق دعوت کرد و در گوش هوششان خواند که در این وادي مقدس
؛عقل ودانش را باعشق سوداي برابري نیست.جلال الدین محمد مولوي ،جان باخته دلبسته
محتشمی است که بی پروا جام جهان نما ي عشق را از محبوبی بنام شمسملک داد تبریز در
دست گرفت و تا آخرین قطره آن را مشتاقانه نوشید و سپس گرم شد ،روحش بپرواز در آمد
بروي بالهاي گسترده آواهاي دل انگیز موسیقی نشست وصلا در داد :
جان من کوره است و با آتش خوش است
کوره راه این یبس که خانه آتش است
خوش بسوز این خانه را اي شیر مست
خانه عاشق چنین اولی تر است
اوست که در عرصه الهام و اشراق پرو بال گشود مفهوم عشق را به شیوهاي نظري و عملی
براي صاحبدلان توجیه کرد وخواننده کنجکاو اشعارش را از محدود به نامحدود سیر داد او از
خود واراسته و بروح ازلی پیوسته بود موج گرم و خروشان عشق پسر بهاء ولد صاحب تعینات
خاص را پریشان و آشفته کرد خرقه و تسبیح رابسویی گذاشت و گفت:
آن شد که می نشستم چون زاهدان به خلوت
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه
منبعد با حریفان دور مدام دارم
در گوشه خرابات با زخمه چغانه
مولانا در لحظات و آنات شور و شیدایی که با عتراف خودش «رندان همه جمعند در این دیر
مغانه» چه زیبا آتش سوزان را برابر دیدگان وارستگان بکمک کلمات موزون الهامی مجسم می
کند بطوریکه خواننده صاحبدل لهیب این اسطر لاب اسرار حقایق را در جان عاشق پیش خود
احساس می نماید شمس تبریزي که بود که چنین آتشی در تار و پود فقیه بلخ افروخته بود که
وادارش کرد مانند چنگ . رباب مترنم شود و بگوید:
همچو پروانه شرر را نور دید
Page 14 of 28
١٤
احمقانه در فتاد از جان برید
لیک شمع عشق آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنی است
او به عکس شمعهاي آتشی است
می نماید آتش و جمله خوشی است
جلال الدین محمد مدیحه سراي صفا وفا وانسانیت توجیه تازه ظریف و دقیقی از عشق دارد که
تا کنون در فرهنگنامه هاي دارالعلم جهانی عشق درباره آن چنین سخنی نیامده و توجیه نشده
است مکالمه و مناظره عقل با عشق در دیوان کبیر و دیوان معرفت «مثنوي» بحث انگیز و
خواندنی است مولاناي عاشق بلاکشان صبور آتش خواري را در وادي عشق می طلبد و
وارستگانی را دعوت می کند که در برابر ناملایمات ناشی از مهجوري و مشتاقی دامن تحمل و
توکل از دست ندهد و سوز طلب را از بلا باز شناسد.
بیقراري نا آرامی جلال الدین محمد مولود حدت . شدت . غیرت و صداقت در عشق شمس
اسیت که همه کاینات را دروجود معشوق می دید و خود را دیوانه عشق می دانست چه بسیار
روزان و سرشبانی سرکشتگی و آشفتگیش را در سماع و پایکوبی می گذرانید واستمرار در
چرخندگی بیانگر طبیعت نا آرامش بود ظاهر بیان قونیه می گفتند مدرس بلامنازع روم شرقی
را از درد عشق دیوانه شده است .
مولانا با اینکه در سی و پنجمین بهار زندگیش بود عشق شمس کهنسال طوفانی در روح و
جانش برانگیخت ولی جلاالدین محمد از این طوفان که چون نیزك یا شهاب تاقب در آسمان
دلش جهید و سراسر پیکرش یکباره گرم کرد شادمان بود و رندانه می گفت :
من ذوق و نور شده ام این پیکر مجسم نیستم
براي درك عظمت منشور عرفان ویژه جلال الدین محمد که در آثارش پنهانست باید شناگر
باد تجربه اي بود از دریاهاي مواج و سهمگین دیوان کبیر شش دفتر مثنوي و رساله مافیه
نهراسید و شناوري کرد تا صدفهاي حامل درهاي یتیم را فراچنگ آورد. بمراتب درین سیر و
سلوك که هفت وادي یا هفت منزل و بقولی هفت خوان نصوف است توجهی نداشته فقط مداح
Page 15 of 28
١٥
عظمت و مقام و مرتب انسان و حضورش در کاینات بوده و معرفت صوفیانه را از خویشتن
شناسی آغاز کرده و معتقد است هر سالک مومنی وقتیکه صفحات کتابی وجود تکوینی خود را
با خلوص نیت مطالعه و محتواي آنرا بخوبی درك نمود بی شک پروردگار خود را بهتر شناخته
است پس مفاتح عرفان جلال الدین محمد خود شناسی است .
اخلاق ،افکار وعقاید مولوي دریایی بس عطیم و پهناور است که در این گفتار بیش از یک قطره
آن ر ا نمی توان ارائه داد،باید سالها در عرفان غور کرد تا توفیق درك مطالب اثر عظیم مولانا
را به دست آورد و توانست پیرامون افکار او شرح و تعلیق نوشت.مولانا جلال الدین رومی یا
مولانا محمد بلخی خراسانی در بیان اطوار عشق ، زبان خاص خود را دارد . مولانا داراي بیانی
گرم و نغمانی خسته و در مقام بیان تحقیقات عرفانی مطالب را تنزل می دهد تا به فهم نزدیک
شود و در عذوبت بیان و گرمی سخن آدمی را جذب می کند و شور و حالی خاص می
بخشد.مولانا نیک آگاه بود که همه مظاهر جز اسطرلابهاي ضعیفی که راه به سوي آفتاب الهی
را نشان میدهند ،نیستند .اما اگر غباري بر نمی خاست و یا برگهاي باغ به رقص در نمی آمد
ند ،جنبش نسیم پنهان که جهان را زنده میدارد گچونه قابل رءیت می شد ؟هیچ چیز بیرون از
این رقص نیست:
عالم همه مظهر تجلی حق است
مولوي مردي پخته و عارفی جامع و در عین شوریدگی داراي متانت و از لحاظ جامعیت و تبحر
در علوم ادبی ،عربی و فارسی و احاطه به دواین شعرا و تسلط به حدیث و قران و علم کلام و
تحصیل عرفان و تصوف به نحو عمیق ،و افزون بر همه فضائل داراي هوش و استعداد حیرت
آور است مولانا عارف کاملی بود که با شمس الدین تبریزي بر سبیل اتفاق مواجه شد و
آنچنان استعداد ذاتی ومقام و حال او مستعد از براي جهش و جذبه آماده از براي جرقه اي بود
که خرمن وجود او را بسوزاند و تبدیل به شعله تابناك کرد .و چه بسا نزد مولانا نیز حقایقی
بود که شمس بعد از انقلاب احوال دوست ومرید حود می توانست از آن تاثیر پذیرد .
زهی خورشید بی پایان که ذراتت سخن گویان
تو نور ذات الهی ،تو الهی ،نمی دانم
Page 16 of 28
١٦
آنچه را مولوي می ستاید ،تنها خورشید درخشان وفیض بخش نیست ،بلکه آن نور مشفقی
است که ثمره به بار می آورد و عالم را سرشار می سازد.
نردبان روحانی:
مولوي حیات را حرکت بی وقفه به سوي تعالی می داند .استکمال تمامی آفرینش از فروترین
تظاهر تا برترین تجلی ،و سیر تکاملی فرد ،هردو را می توان در رتو این نور لحاظ کرد.نردبانی
که انسان را رو به آسمان می برد پیر راشد در مراحل منظم ،مرد سفر را به سوي حقایق عالی
تر ارشاد می کندتا آنکه درهاي حق گشوده می شود و دیگر در عشق نیاز به نردبان نیست
،سماع نیز نردبانی به سوي آسمان است سلامت نفس و صفا وصمیمیت دمیدن حیات و روحیه
نشاط وامید در ارواح و نفوس از خواص بارز مولاناست.
روحیه مریدداري و جلب نفوس و تزریق عبودیت نسبت به او در مریدان در روح بلند آن
رادمرد وجود نداشته است .مطالعه آثار مولانا و پژوهش در افکار او از موجبات عدم ابتلاء
انسانها به الحاد و بد آموزي و سبب درك مبانی و عقاید دینی و ارجاع نفوس به توحید و ایجاد
شوق در پی گیري مباحث اصول وعقاید است.او در نتزل دادن مبانی صعب عرفانی و القاء آن
به صاحبان ذوق بی اندازه ماهر و موفق بوده است و در کلمات او شطحیات دیده نمی
شود.مولانا در جنب بیان حقایق با بیانی جذاب به ادبیات فارسی خدمت وصف ناپذیر کرده
است .
تواضع و مردم آمیزي مولانا در میان بازاریان و بازرگانان و حتی رنود عیاران شهر هم علاقه
مندان بسیار براي او فراهم آورده بود.وي که در موکب مریدان خاص و طالب علمان مشتاق با
هیبت و جلال عالمانه به محل درس یا وعظ میرفت در کوي وبازار با شرم وفروتنی انسانی
حرکت می کرد ،با طبقات گونه گون مردم از مسلمان ونصارا ،سلوك دوستانه داشت .عبوس
رویی زهد فروشان وخودنگري عالم نمایان بین او وکسانی که مجذوب احوال و اقوالش می
شدند فاصله به وجود نمی آورد .در برخورد با آنها تواضع میکرد ،به دکان آنها می رفت
،دعوت آنها را می پذیرفت ،واز عیادت بیمارانشان غافل نمی ماند .حتی از صحبت رندان
وعیاران هم عار نداشت و نسبت به نصاراي شهر نیز با لطف و رفق برخورد می کرد و به
Page 17 of 28
١٧
کشیشان آنها تواضع می کرد و اگر گه گاه با طنز ومزاح سر بسرشان می گذاشت ناظر به
تحقیر آنها نبود نظر به تنبیه و ارشاد آنها داشت.
از کثرت مریدان زیاده مغرور نمی شد و اگر از تحسین و تملق آنها لذت می برد ، از اینکه
آن گونه سخنان را در حق خود باور کند پرهیز داشت و اگر گه گاه سخنانش از دعوي خالی به
نظر نمی آمد ناظر به تقریر حال اولیا بود ،در مورد خود چنان دعویها را جدي نمی گرفت .با
این مریدان ،هرگز از روي ترفع و استعلا سخن نمی گفت ،نسبت به آنها مهر و دوستی بی
شائبه می ورزید و از تحقیر و ایذاي آنها ، که رسم بعضی مشایخ عصر بود ،خودداري داشت.در
خلوت و جلوت به سوالهاشان جوابهاي ساده ،روشنگر وعاري از ابهام می داد .آنها را در مقابل
تجاوز و تعدي ظالمان حمایت می کرد ، در مواردي که خطاهاشان خشم ارباب قدرت را بیش
از د استحقاق بی می انگیخت از آنها شفاعت می نمود .درباره آنها هر جا ضرورت می دید نامه
توصیه به ارباب می نوشت و هر جا میان آنها با عمال سلطان مشکلی پیش می آمد در رفع
آن اهتمام و عنایت خاص می ورزید. او هیچ اصراري در جلب عوام نداشت ،خواص شهر هم
مثل عوام مجذوب او می شدند و در بین طبقات امرا و اعیان هم مثل طبقات محترقه و اصناف
دوستداران بسیار داشت .در عبور از کوي وبازار حتی منسوبان درگاه سلطان وقار و استغناي
محجوبانه او را با نظر توفیر می دیدند و در اداي احترام به وي از مریدان و طالب علمانی که
در رکابش حرکت می کردند واپس نمی ماندند .در تمام مسیر او هر کس فتوایی شرعی می
خواست ،هر کس مشکلی در شریعت یا طریقت برایش پیش می آمد ،وحتی هر کس مورد
تعقیب یا آزار حاکمی یا ظالمی بود عنان او را می گرفت ،از او سوال می کرد ، با او می گفت و
می شنید ،و از او یاري وراهنمائی می جست .
معهذا خار اندیشه اي مبهم و نامحسوس این غرو ر وناخرسندي او را منغض می کرد .بیحاصلی
علم ،بیحاصلی جاه فقیهانه و بی حاصلی شهرت عام هر روز بیش از پیش در خاطرش روشن
می شد .درس ،فتوا و تمام آنچه وي آن را به قول مریدان براي نیل به اکملیت جستجو کرده
بود هر روز بیش از پیش نمود سراب ونقش بر آب به نظرش می رسید .کدامیک از اینها
بودکه انسان را از حقیقت ،از انسانیت و از خدا دور نمی ساخت ؟
با این مایه شهرت و این اندازه حیثیت انسان می توانست قاضی و حاکم شود،مستوفی و کاتب
شود ،والی ووزیر شود ،در اموال یتیمان و املاك محرومان به هر بهانه اي تصرف نماید ،اوقاف
Page 18 of 28
١٨
و وصایا و حسبت و مظالم را قبضه کند ،امابا آنچه از این همه برایش حاصل میشد جز آنکه
هر روز بیش از پیش در حیات بهیمی مستغرق گردد و هر روز بیش از پیش از حقیقت انسانی
،از کمال نفس و از راه خدا فاصله پیدا کند چه حاصل دیگر عایدش میشد. به اعتقاد وي تا
آنجا که سلوك روحانی سیر الی االله بود ضرورت پیروي از شریعت را از سالک را از هر گونه
بدعتگرایی و انحراف پذیري باز می داشت .مولانا که هر گونه تجاوز و عدول از احکام شریعت
را در این سلوك از جانب سالک موجب ضلال و در خور تقبیح می دانست رعایت این احکام را
نه فقط لازمه تسلیم به حکم حق بلکه در عین حال متضمن مصلحت خلق نیز تلقی می کرد .از
جمله یک جا که براي علماي اهل دیانات به تقریر علل غایی اجکام شریعت می پرداخت خاطر
نشان کرد که ایمان ناظر به تطهیراز شرك بود،نماز توجه به تنزیه از کبر ،زکات براي تسبیب
رزق منظور شد،جنانکه هدف از منکر به جهت تقویت دین بود،امر به معروف به رعایت
مصلحت عام بود و نهی از منکر به جهت بازداشت بی خردان از نارواییها ضرورت داشت.بدین
گونه حکم شریعت را هم مشتمل بر ضرورت و هم متضمن مصلت نشان می داد ..
از مقامات تبتل تا فنا
زندگی مولانا براي یارانش که در آن هرگز به چشم عیبجویی نمی دیدند نمونه کمال و
سرمشق کامل سلوك انسانی بود . با آنکه در سلوك با اعیان و اکابر ادب را با غرور و
دلسوزي را با گستاخی می آمیخت ،در معامله با فقرا و ضعیفان هرگز تواضع و شفقت را از
خاطر نمی برد .با یاران خویش هماره با دوستی ودلنوازي سلوك می کرد و جز به ضرورت
تنبیه و ارشاد ،از آنها رنجیدگی نشان نمی داد .هیچ کس به اندازه او قدر دوستی را نمی دانست
و هیچ کس مثل او با دوستان خویش یکرنگ وعاري از ریب و ریا نمی زیست .دوستی براي او
عین حیات و در واقع عین روح بود .بدون دوستی انسان در ظلمت خودي می ماند .این چیزي
بود که انسان را از خودي می رهاند ،او را طاهر می کرد .از خودنگري می رهانید و غیر نگري
را براي او وسیله رهایی از خودي ـکه در اوج حیات حیوانی بود تعلیم می نمود .خود او در
سلوك با دوستان هرگز از لازمه ادب تجاوز نمی کرد.ادب براي او سنگ بناي تربیت روحانی
بود .در نظام تربیتی او،که بیشتر عملی بود تا نظري ،ادب در عین حال هم مصلحت محسوب
می شد و هم ضرورت .اخلاقی که او آن را مبناي تربیت وسلوك یاران می کرد از تواضع ادب
Page 20 of 28
٢٠
که با این حال،عاشقانه محو دیدار او میشدند و چشم در چشم وي می دوختند خاطر نشان می
کرد که او همین جسم ظاهر نیست چیز دیگراست و لاجرم او آن جسمی که به چشم یاران
در می آید نیست ذوقی است که در سخنان او مواعظ وامثال او ودر غزلهاي عاشقانه اوست و
این همه در باطن یارانش پرتو می اندازد.
خط سیر و سلوك مولانا وخط سیر حیات او تعبیري از تصوف بود اما این تصوف با آنکه از
بسیاري جهات با آنچه در بین صوفیه عصر او هم رایج بود شباهت داشت از آنها جدا بود .در
حوصله هیچ سلسله اي نمی گنجید و با طریقه هیچیک از مشایخ عصر وآیین معمول در هیچ
خانقاه زمانه انطباق پیدا نمی کرد .مولانا نه قلند بود،نه اهل طریقت اهل صحورا می وزید نه در
طریق اهل سکر تا حد نفی ظاهر پیش می رفت ،نه اهل چله نشینی و الزام ریاضات شاق بر
مریدان بود نه مثل مشایخ مکتب ابن عربی طامات را با نصوف دفتري به هم می آمیخت
.وسعت نظر مولانا بیش از آن بود که تصوف را به هیچ آداب و ترتیب خاص محدود کند.او
دنیا را یک خانقاه بزرگ می شمرد که شیخ آن حق است و لو خود جز خادم این خانقاه نیست .
آستینهایش را چنانکه خودش یکبار به یک تن از یارانش گفته بود ،به همین جهت در مجالس
سما بالا میزد تا همه او را به چشم خادم بنگرند ،نه به چشم شیخ .این طرز تلقی از خانقاه عالم
از خادم وقت که مولانا بود می خواست به تمام واردان خانقاه وساکنان آن به چش مهمان
عزیز نظر کند ،در عین حال از واردان وساکنان خانقاه که همه طالب خدمت شایق صحبت یک
شیخ واحد بودند طلب می کرد که هر جا میرسند در هر مقام و مرتبه که هستند ،به هر قوم و
هر امت که تلق دارند دردرون خانقاه به خاطر شیخ به خاطر شیخ یکدیگر را به چشم برادر
بنگرند .تفاوت در زبان وتفاوت در کیش را دستاویز تفوق جویی یابهانه زیادت طلبی
نسازندچون به هر حال همه طالبان یک مقصد وعاشقان یک مقصد بودندو اجازه ندهند اختلاف
در نام ،اختلاف در نعبیر در بین آنها مجوس را با مسلمان،یهود را با نصرانی و نصرانی را با
مجوس به تنازع وادارد.نگذارند محبت که لازمه برادري است در بین آنهابه نفرت که جانمایه
دشمنی است تبدیل شود،وبا وجود معبود واحد عباد و بلاد آنها به بهانه جنگهاي صلیبی به نام
ستیزه هاي قومی وکشمکشهاي مربوط به بازرگانی پامال تجاوزهاي جبران ناپذیر گردد.
Page 21 of 28
٢١
تصوف مولانا درس عشق بود ،درس تبتل و فنا بود ،تجربه از خود رهایی بود از این رو به
کتاب ومدرسه و درس نیازي نداشت.از طالب فقط سلوك روحانی می خواست –سلوك
روحانی براي عروج به ماوراي دنیاي نیازها وتعلقها.بدین گونه سلوك صوفیانه که نزد مولانا
ازقطع تلق آزاد میشد تا وقتی به نقطه نهایی که فناي از خودي است منتهی نمی گشت به
هدف سلوك که اتصال با کل کاینات ،اتصال با دنیاي غیب ،و اتصال با مبدا هستی بود نمی
رسید .اما تبتل که قطع پیوند با خودي بود نزد مولانا به معنی تر ك دنیا در مفهوم عامیانه آن
نبود .مولانا رهبانیت و فقر دریوزه گران را که عوام صوفیه از کشیشان روم گرفته بودند تایید
نمی کرد.قطع تعلق به این معنی بود که روح را از دغدغه وتشویش بیهوده میرهانید و بی تعلقی
را شرط سلوك روحانی سالک نشان میداد .مولانا دیانات الهی را در نور اوحدي میدید که از
چراغهاي مختلف می تافت و لبته بین نور آنها فرق واقعی نمی دید .این به معنی هر چند قول
به تساوي ادیان را بالظروره متضمن نبود باري لزوم تسامح با اصحاب دیانات را قابل توجیه می
ساخت .
با آنکه تصوف مولانا با آنچه در نزد مشایخ خانقاه و ارباب سلاسل تعلیم میشد تفاوت داشت
جوهر فکر و تعبیر او از خط سیر تصوف معمول عصر جدا نبود.تصوف او مثل آنچه امثال
بایزید و ذوالفنون و شبلی در خط آن بدوند مجرد سلوك بود ،او طالب عمل و سلوك مجاهده
آمیز و بدون وقفه بود.
مولانا وقتی از اوج قله حکمت و همت که موضع روحانی او بود به دنیاي عصر مینگریست
حرص و شوق فوق العاده خلق را در جمع مال ومنال با نظر حیرت وتاسف میدید .در مشاهده
احوال مردم دنیا می دید ایشان به هرچه تعلقی بیش از حد دارند با نظر عشق و تعظیم می
نگرند،بنده آن می شوند و در این عشق و بندگی همه چیز را از یاد می برند .اما او رهایی از این
بند را براي هر کس در هر مرتبه اي که بود مایه آسایش می شناخت . سلوك اخلاقی در نزد
او متضمن اعتدال و مرادف حکمت واقعی بود .به همین سبب توکل را تا حدي که در عمل به
نفی کل اسباب منجر نشود توصیه میکرد .جبر را تا جایی که منافی درك وجدان در احساس
مسئولیت نباشد مبناي عمل می شناخت .خیر وشر را نزد عامه با لذات و آلام حیات ملازم
پنداشته می شد امور نسبی می خواند.عقل را که در احاطه بر اسرار الهی عاجزش می یافت در
فهم نیک و بد حیات عادي قابل اعتماد تلقی میکرد .
Page 22 of 28
٢٢
خود او با آنکه شوق و عشق او را با االله انس می داد با نمازهاي آکنده از خضوع و نیاز ،روزه
هاي طولانی ومجاهدتهاي جانکاه لوازم خوف و هیبت را هم در این انس و شوق روحانی بر خود
الزام میکرد .خوف و وحشت گه گاه بیش از انس و محبت نقد حال او می شد .عشق االله بر
قلمرو روح او غالب بود ،عشق بی تابش می کرد و خوف جسم و جانش را می گداخت .در
غلبات عشق وجد و شور او را به رقص سماع وا می داشت ،و در غلبات خوف شبزنده داري و
ریاضت او را به خشوع وخشیت می کشاند.انس او با الله مثل انس شبان قصه موسی بود .با این
حال در مقام تعظیم و تنزیه نیز مثل موسی هیچ دقیقه اي از اداب و ترتیب را در عبادت او
نامرعی نمی گذاشت.
رهایی! رهایی از آنچه سالک را تسلیم به جاذبه اشتیاق ،به جاذبه بازگشت به مبدأ ،و به جاذبه
اتصال با جناب حق مانع می آید تمام تعلیم مولانا در سلوك روحانی است.خط سیر این سلوك
، این حرکت از تبتل تا فنا که صوفی از آن به دو گام _خطوتان _هم تعبیر می کند ،قطع پیوند
با خودي را بر سالک الزام می کند این امر آسان نیست و براي کسانی که در تعلقات خودي
پیچیده اند عبث یا غیر ممکن هم به نظر می آید.اما نزد مولانا که این خط سیر تجربه حیات
اونیز هست این کار نه نیاز به عزلت دارد ،نه محتاج التزام آن است .اما عشقی که از احساس
این نیاز روحانی بر میخیزد در تعبیر مولانا صفت حق است لاجرم نسبت به بنده مجاز
است.چون در همه حال هم ناظر به کمال است،البته آنجا که متوجه به کمال مطلق است در
حد نهایت کمال هم هست و از اینجاست که عشق الهی را عشق حقیقی خوانده اند .
نه فقط تعلیم مولانا در غزل و مثنوي این رهایی از تعلقات خودي را خط سیر تکامل روح
عارف نشان می دهد بلکه حیات خود او نیز طی کردن این مقامات را مراحل خود او فرا می
نماید. براي انقطاع از درس و وعظ آغاز مرحله تبتل بود که وي را از تعلقات خودي و از
سوداهاي جاه فقیهانه رهایی داد.عشق شمس انحلال خودي مظهر الهی بود –که منجر به
آزمون فنایش گشت .فقر ترك اعتماد بر اسباب ،رقص تجربه رهایی از وقار و حشمت به خود
بر بسته و سماع و شعر نفوذ در دنیاي ماوراي حس –دنیاي غیب –بود و این همه سیر از
تبتل تا فنا را براي او به تجربه شخصی در سلوك الی االله مبدل کرد. زندگی او درسالهاي
آرامش تبتل او را به مقام فنا منجر ساخت –دو قدم که شصت و هشت سال مجاهده براي طی
کردنش ضرورت داشت.
Page 23 of 28
٢٣
رحلت مولانا
درسال672وجودمولانا به ناتوانی گرائید ودر بستر بیماري افتاد و به تبی سوزان و لازم دچار
گشت و هر چه طبیبان به مداواي او کوشیدند و اکملالدین و عضنفري که از پزشکان معروف
آن روزگاربودند به معالجت او سعی کردند، سودي نبخشیدتادر روزسکشنبه پنچم ماه
جماديالاخر سال672 روان پاکش از قالب تن بدرآمد و جانبهجان آفرین تسلیم کرد.
اهل قونیه ازخردوبزرگ درتشییع جنازه او حاضرشدند و حتی عیسویان و یهودیان در ماتم او
شیون و افغان میکردند. شیخ صدرالدین قونوي برمولانا نماز خواند و سپس جنازه او ا برگرفته
و با تجلیل بسیار در تربت مبارك بر سر گور پدرش بهاءالدین ولد به خاك سپردند.
پس از وفات مولانا،علمالدین قیصر که از بزرگان قونیه بود با مبلعی بالغ بر سیهزار درهم بر
آن شد که بنائی عظیم بر سر تربت مولانا بسازد. معینالدوله سلیمان پروانه که از امیران زمان
بود،او را به هشتاد هزار درهم نقد مساعدت کردوپنجاه هزاردیگربه حوالت بدو بخشید و
بدینترتیب تربت مبارك که آنرا قبه خضراء گویند بنا شد و علیالرسم پیوسته چند مثنوي
خوان و قاري بر سر قبر مولانا بودند.
مولانادرنزد پدرخود سلطانالعلماء بهاءالدین ولدمدفون است واز خاندان و کسان وي بیش از
پنجاه تن در آن بارگاه به خاك سپرده شدهاند.
بنا به بعضی از روایات،ساحت این مقبره پیش ازآمدن بهاءالدین ولد به قونیه به نام باغ سلطان
معروف بود و سلطان علاءالدین کیقباد آن موضع را به وي بخشید و سپس آنرا ارمباغچه
میگفتند.
افلاکی در مناقبالعارفین مینویسد که:«افضلالمتأخرین نجمالدین طشتی روزي در مجمع اکابر
لزیفه میفرمودند که در جمیع عالم سه چیز عام بوده چون به حضرت مولانا منسوب شد
خاص گشت و خواص مردم مستحسن داشتند: اولکتاب مثنوياست که هردومصراع رامثنوي
میگفتند،دراین زمان چوننام مثنوي گویند عقل به بدیهه حکم میکند که مثنوي
مولاناست.دوم:همۀ علمارا مولانا میگفتند،درین خال چون نام مولانا میگویند حضرت او مفهوم
Page 24 of 28
٢٤
میشود. هرکورخانهراتربت میگفتند،بعدالیومچون یادتربت میکنندوتربت
میگویند،مرقدمولاناکهتربت است معلوم میشود».
پس از رحلت مولاناحسامالدین چلبی جا نشین وي گشت. چلبی یا چالابی کلمهاي است ترکی
به معنی آقا وخواجه ومولاي من، واصل آن چلب یا چالاب به معنی معبود ومولاوخدااست
درترکیه غالبأاین لغت عنوان بر پوست تخت نشینان وجانشینان مسندنشینی مولانا اطلاق
میشود حسام ا لدین در683 هجري در گذشت وسلطان ولد پسر مولانا با لقب چلبی جانشین
وي گشت .سلطان ولدکه مردي دانشمد وعارفی متتبع بود تشکیلات درویشان مرید پدرش را
نظموترتیبی تازه دادوبارگاه مولانارامرکزتعلییمات آن طایفه ساخت. پس ازمرگ ودر 710
هجري پسرش اولو عارف چلبی جانشین اوشد. پس ازوي درسال720هجري برادرش
شمسالدین امیرعالم پیشوايدراویش مولویه گشت .وي درسال 734 هجري در گذشت.
درزمان اوخانقاههاي فراوانی دراطراف واکناف آناطولی براي دراویش مولویه ساخته شد، وبارگاه
مولانا به صورت مدرسهومرکزتعلیمات صوفیاندرآمدوزیارتگاه اهل معرفت ازتركوعرب
وعجم گردید .شمار چلبیانی که پس ازمولانا پیاپی برتخت پوست درویشی اونشستهاند تا1927
به سی و دو تن میرسد .دراین این سال این بارگاه تبدیل به موزه شد وموزه مولانا نام گرفت.
تربت و مقبره مولانا
تربیت مولانادرشهر قوانیه است .قوانیه که اصلاکلمه یونانی است درآن زبان
ایکونیومIconium آمده ودرآثار مورخان اثرجنگهاي صلیبی به صور ایکونیوم Yconium و
کونیوم Conium و استانکونا Stancona ذکر شده است وآن اسلام به شکل قونیه تعریب
گردیده است .قونیه که خودنام ایالتیدرمرکز آناطولی است از طرف مشرق به نیغده واز جنوب
به ایجل وآنتالیا واز مغرب به اسپرته وافیونواز جنوبغربی بهاسکی شهرواز شمالبهآنکارا
محدوداست مقبره مولانا متشکل ازچندعمارت است که بعضی ازآنها درعصرسلجوقی
وبرخیدرزمان سلاطین عثمانی بناگردیده است .درآنجا تزییناتی از چوب و فلز و خطاطیهاي
زیبا و قالیها و پارچههاي قیمتی دیده میشود .مقبره مولانا عبادتگاهی است که درآن قبور
بسیاري ازکسان مولاناومریدان او قرار گرفته است.حجرات دراویش و مطبخ مولانا وکتابخانه
Page 25 of 28
٢٥
نیز ملحق به این بناست ومجموع آن به چندرواق تقسیم میشود که سبک همه رواقها گنبدي
وشبیه یبگدیگراست. صورت قبرها یی که آن مشاهده میشودهمه باکاشی فرش شده
باپارچههاي زربفت مفروش گردیده است. برروي صورت قبر پدر
مولاناصندوقیازآبنوسقرارداردکهخودازشاهکاري هنرياست موزه مولانانسبتاغنی است
وپرازاشیاوآثارعصر سلجوقی وعثمانی میباشد این موزه مشتمل بر مقبره مولانا و مسجد کوچکی
و حجرات درویشان و رواقهایی پراز پارچههاي زربفت وقالی است. بعضی ازاین رواقها به
نسخههاي خطی قدیم اختصاص داده شده است .
مدخل بزرگ تربت مولانا:
بارگاه مولانا رادر اصطلاح محل«درگاه» میگویند این بنادر1926 به صورت موزه اشیاء عتیقه
قونیه درآمدو در1954 موزه مولانا نام گرفت مساحت آن6500 مترمربع است. در طول
قسمت غربی آن حجرات درویشان قرار دارد ودیگر اطراف آنرادیوارهااحاطه کرده
است.مدخل موزه بزرگ یاباب درویشانازطرف مغرب بهسوي حیاط موزه باز میشود (شماره1
درنقشه ).درب دیگر به سوي حدیقۀالارواح گشاده میشودکه سابقا گورستان بوده وامروزدروازه
خاموشان نام دارد.دري نزدیک حیاط چلبیان به طرف شمال باز میشود که به باب چلبی
معروف است. مدخل بارگاه مولانا از حیاطی میگذردکه بامرمرفرش شده وداراي حوض و
فواره و متوضا (وضوگاهی) است که دورآنرا نرده کشیده ودر وسط آن فوارهاي اززمان
پادشاهان سلاجقه روم مانده استکه ازاطراف آن آب میریزددرآن طرف صحن حیاط مولانا
درست مقابل بارگاه اوحجرههایی وجودداشته که بابرداشتن دیوارهاي بین آن، آنها راتبدیل به
تالارهاي طولانی کرده وموزهاي زیبا ترتیب داده اند که در آنها کتابهاي خطی بسیاروآلات
وافرار درویشان و جامههاي ایشان موجود است. دراین موزه قالیچهاي به شکل یک صحفه
روزنامه دیدم که از روي یک شماره روزنامه که در قونیه به بهاي پنج لیره ترك
منتشرمیشدزردوزي کرده بودند.بربالاي این قالیچه روزنامه عنوانروزنامهقونیه
چنینآمدهاست.(نومرو1)، محل ادارسی آقشهر نسخه سی بش لیر، (ده محرم1319) بر بالاي
قسمت غربی درب درویشان این سه بیت به ترکی آمده که مربوط به سلطان مرادخان بن
سلیم خان است:
Page 26 of 28
٢٦
تصاویر مقبره مولانا
کتابخانههایی چنددر گرداگرد رواق مولانا قرار دارد که از جمله کتابخانه دانشمند شهیر و
معاصر ترك عبدالباقی گل ـ پینارلی، و دیگر کتابخانه محقق معروف ترك جناب آقاي
محمداندر Onder معاون نخستوزیر و مدیر کل اداره و سازمان فرهنگ و هنر کشور ترکیه
است.
در قرائتخانه مولانا (شماره 3 درنقشه) کتابهاي دستنویس ومرقعاتی به خط خوش وجود
دارد که آنها را در جعبه آیینههاي بلندگذاردهاند. ازجمله نسخههایی کهدرآنجا مشاهده کردم
چندنسخه مذهب به قطعرحلیمربوط به سالهاي ،1278 ،1288 ،1323
1367،1371میلاديبودکهنسخهاولمقارن با676هجريدرقدیمتریننسخ مثنويکهبهخط
خطاطی به نام محمدبن عبداالله میباشد. دیگردیوان کبیرمثنوي به قطع رحلی مربوط به
سال1366میلادي و دیوان سلطان ولد مربوط به سال 1323 میلادي را در آنجا مشاهده کردم.
دربالاي مدخل حرم مولانا به خط خوش نستعلیق برروي تابلویی نوشته شده«یاحضرت
مولانا».سپس بربالاي مدخل رواقی که به حرم وارد میشود این بیت پارسی از ملاعبدالرحمن
جامی نوشته شده است:
کعبۀ العشاق آمد این مقام هر که ناقص آمد اینجا شد تمام
بردولنگه درورودي بارگاه مولانا که از چوب ساخته شده و به سبک رومی منبتکاري گردیده
عبارت «سلطان ولد»، و عبارت «الدعاء سلاحالمومن»، و «الصلاة نورالمومن» نقر گردیده است.
در نقرهاي:
ازقرائتخانه میتوان ازدرنقرهاي به بارگاه مولانا واردشد. جناحین این دربه قسمتهاي
چهارگوش تقسیم میشودواز چوب گردواست که برروي آن روکشی از طلا و نقره کوبیدهاند.
بنا به کتیبهاي که در آنجا موجود است این در به امر حسن پاشا پسر سوقولو محمدپاشا وزیر
اعظم دوره عثمانی در 1599 میلادي ساخته شده است.
Page 27 of 28
٢٧
شبستان بارگاه مولانا
از در نقرهاي به تالار مرکزي بارگاه مولانا (شماره 5 در نقشه) وارد میشوند که آنرا «حضور
پیر»خوانند. این تالار با گنبدهایی پوشیده شده و قبور بسیاري برصفه بلندي درآن قراردارد.
قبۀالخضراء یا گنبدسبز مولانا برآن است (شماره 7 درنقشه). این گنبددرست بالاي قبرمولانا
قرارگرفته است. رويصفه درطرف چپ تالارزیرطاقدیسهایی که محوطه رابه دوقسمت
سماعخانه ومسجدتقسیم میکند، شش قبراست که دردوردیف قراردارند. این قبورمتعلق به
خراسانیان ودرویشانی است که همراه مولانا وپدرش از بلخ به قونیه آمدهاند. گنبدي که بالاي
قبرمولانا است ازداخل مقرنس و به نام قبه کرسی یا پست قبسی (شماره 9 در نقشه) خوانده
میشود. در سمت راست به طرف مقابر بزرگان خراسان وحسامالدین چلبی محرابی قراردارد
به ارتفاع2 مترونیم که برروي آن بر زمینه سیاه به خط طلایی نوشته شده: «ومن دخله کان
آمنا»،ودومترپائینترکتیبهاي کوچکترازچوب به شکل محراب نهادهاندکه بررويآن نوشته شده:
«شفاءالغلیل لقاءالخلیل».
بردیوارتربت مولانا تابلویی به خط خوش وجوددارد که برروي آن نوشته شده: «یا حضرت
نعمانبن ثابت رحمۀاالله» که مقصود امام ابو حنیفه است.
قبۀالحضراء
قبۀالخضراء یا گنبد سبز بربالاي رواق مقبره مولانا قرار گرفته است. چنانکه در پیش گفتیم
بارگاه مولانا در جایی بنا شده که سابقاقسمتی ازباغ علاءالدین کیقباد بودکه آنرا به پدرمولانا
بخشید و چون بهاءالدین ولد را در آنجا به خاك سپردند آنرا «ارم باغچه» نامیدند. ساختمان
این بارگاه بعد ازوفات مولانا آغاز شد، و در سال 1274 میلادي مطابق با 673 هجري به پایان
رسید. این بنا به نقطه گورجو خاتون زن سلیمان پروانه، وامیرعلاءالدین قیصر، و سلطان ولد، و
به دست معماري هنرمندبه نام بدرالدینتبریزي ساخته شده بودویک شبستان ویک بامهرمی
داشت. سپس در حدود سال 1396 میلادي ابنیه دیگري بر آن افزوده شد. درزمان بایزید دوم
(1481ـ1512) دیوارهاي شرقی و غربی آنرا بر داشته و بناهایی بر آن افرودند و گنبد خضراء
را برافراشتند. امروز این بارگاه بنایی مربع و داراي 25 مترارتفاع است. گنبد اصلی این بارگاه
پوشیده از کاشیهاي لاجوردي است و از آنجهت آنرا گنبد سبز یا قبۀالخضراء نامند. این گنبد
Page 28 of 28
٢٨
در پائین به صورت استوانه و در بالا مخروطی کثیرالضلاع است که بر عرشه آن میلهاي از
طلاوجقهاي هلالی نصب کردهاند. این گنبد به تعداد ائمه اثنیعشر داراي دوازده ترك است و
شباهت بسیاري به کلاه صوفیان قزلباش دارد، و ظاهرا معمار آن مردي شیعی مذهب بوده
است. سه مناره در طرفین این گنبد قرار گرفته که منارههاي چپ متعلق به مسجد سلیمیه و
مناره طرف راست به مسجد کوچک تربت مولانا است.
بردیوارشرقیزیرپنجرهگنبدمولاناباخطکوفی این عباراتآمده است: «اعوذباالله منالشیطانالرجیم
بسمااللهالرحمنالرحیم نقشتالقبۀالخضراء فی ایام دولۀالسلطانالمؤید بتابید االلهالمستعان
بایزیدبن محمدخان علی یدالعبد الضعیف المولوي عبدالرحمن بن محمدالحلبی وانشد فی
تاریخه هذینالبیتین :
هر که خدمت کرد او مخدوم شد هر که خود را دید او محروم شد زیر گنبد،
قبر مرمرین مولانا و پسرش سلطان ولد قرار دارد.
قبر مولانا پوشیده ازاطلس سیاهی است که توسطسلطان عبدالحمید دوم در1894هدیه شده
است. براین اطلس آیاتی از قرآن با مهر پادشاهی نقش گردیده و خطاط آن حسن سري بوده
است. ضریح اصلی مولانا از چوب بود و درقرن شانزدهم آنرا ازآنجا برداشته وبر قبر پدرش
بهاءالدین ولد قرار دادند. ضریح بلندمولاناشاهکاري ازمنبتکاري دوران سلجوقیان روم است و
آن توسط دو هنرمند یکی به نام سلیم پسر عبدالواحد ودیگري به نام حسامالدین محمد پسر
کنک کندهکاري شده و در پیشانی و پهلو و عقب اي ضریح آیاتی قرآنی و اشعاري عرفانی از
مولانا آمده است .