بسم الله الرحمن الرحیم
ده سال برنامهنویسی رقابتی (بخش سوم)[1]
اولین روز مدرسه. با همکلاسیهایم آشنا شدم: یارا کامکار و مایکل نعمت اللهی. همانطور که قبلا اشاره کردم، انرژی اتمی یکی از معدود مدارس در ایران است که دارای دپارتمان المپیاد است. دپارتمان المپیاد مدیر و برنامه هفتگی خود را دارد. برنامه هفتگی ما شامل دو روز تعطیل، دو روز دروس عادی (ریاضی، فیزیک، ...) و سه روز کلاس مخصوص المپیاد بود. مثلاً برای المپیاد کامپیوتر کلاس های ترکیبیات، گراف، الگوریتم و کدنویسی داشتیم.
در اینجا مفتخرم از استادان گرانقدرم در دبیرستان انرژی اتمی تقدیر و تشکر کنم:
منظور از طلا x، رتبه x بین مدالآوران طلا است. آنها معلمان بزرگی بودند. شاید بهترین مجموعهای باشد که برای هر کلاس برنامهنویسی رقابتی در تاریخ گردآوری شده است. در روز اول کلاس برنامهنویسی، من موفق شدم یک مسئلهٔ هندسهٔ خوب را حل کنم، در حالی که هیچ کس دیگری موفق نشد. شروعی عالی! اما اوضاع اینطور نبود.
محلهٔ فلاح؛ محل زندگی من
من در یک خانه کوچک زندگی می کردم. با یک آشپزخانه و بدون اتاق. برای من به عنوان یک دانشآموز تنها کافی بود. خانه در محله فلاح قرار داشت. این محله با احترام به افراد بافرهنگ، خونگرم و دوستداشتنیای که در آنجا زندگی میکنند، به دعوای خیابانی، اعتیاد و زورگیری معروف است.
برای من، به عنوان یک پسر شانزده ساله، زندگی در این محله قدری سخت بود. در طول مدت سکونت در آن محله چند اتفاق ترسناک را شاهد بودم. ممکن است این اتفاقات برای مردم جهان عادی باشد. اما برای من که در یزد -یکی از امنترین شهرهای ایران- زندگی کرده بودم این اتفاقات بسیار غیرعادی و ترسناک بود. برای درک بهتر فضایی که من در آن بزرگ شدهام میتوانم بگویم تا به حال نشنیدهام کسی در یزد مورد زورگیری قرار گرفته باشد.
در طول سکونت من در آن محله، یک بار یک دعوای خیابانی اتفاق افتاد. دو گروه چند نفره به هم حمله کردند و یکی دیگری را با چاقو زد و هر دو گروه متواری شدند. یک روز دیگر، موقعی که منتظر اتوبوس بودم، معتادی که از خیابان میگذشت درست وسط خیابان زمین خورد. مردم به کمک آمدند و او را کنار خیابان آوردند. بار دیگر، صبح با قطار از یزد به تهران رسیده بودم. با مترو به ایستگاه نزدیک خانه آمدم. تا طول خورشید حدود یک ساعت مانده بود. فردی از مترو تا نزدیکی خانه من را تعقیب کرد. آن یک ربع ترسناکترین یک ربع زندگیم بود.
برای رسیدن به مدرسه، صبحها حدود ساعت ۶:۲۰ از خانه بیرون میزدم. با یک اتوبوس به پایانهٔ راهآهن میرفتم و سپس اتوبوس دیگری سوار میشدم. سپس یک پیادهروی بیست دقیقهای مرا به مدرسه میرساند. معمولاً نزدیک ساعت ۸ به مدرسه میرسیدم و مورد عنایت معاون محترم قرار میگرفتم. همیشه سوالاتی در ذهن داشتم که در اتوبوس به حل آنها میپرداختم. معمولاً سوال برنامهنویسی و گاهی تئوری. گاهی نیز بین فکر کردن به سوال خوابم میبرد.
به مدرسه برگردیم. چندی بیشتر نگذشت که متوجه شدم حتی از سال پایینیهایم هم کمتر میدانم. برای مثال LCA بلد نبودم و آنها بلد بودند. پس از ورود به مدرسه افت شدید rating را تجربه کردم به طوری که در بازهٔ طولانیای زیر ۱۶۰۰ بودم. در کلاسها به شدت عقب بودم و اختلاف جدیای با همکلاسیهایم احساس میکردم. گاهی یارا (یکی از همکلاسیها) کمک میکرد موضوعی را یاد بگیرم.
جو کلاسها سرد بود. از سویی تعداد همکلاسیها کم بود، از سویی چیزی نگذشت که جنگ سردی بین من و مایکل شروع شد. بعضی از جزئیات را به سختی به یاد میآورم. کلیت ماجرا این بود که از نظر من مایکل بسیار مغرور بود و این غرور، مرا میآزرد. بله، من بسیار ضعیفتر بودم ولی این دلیل نمیشد که مرا نادیده بگیرد. این حجم از نادیده گرفتن مرا به تنگ میآورد. این جنگ سرد تا انتهای آن سال باقی ماند و حتی بعد از آن نیز خیلی بهتر نشد. من به خاطر ضعیفتر بودنم نه فقط از سوی دو همکلاسیم، بلکه از طرف معلمها هم گاهی مسخره میشدم.
از همان بدو ورود با جدیت المپیاد میخواندم. بر اساس آمار مسئول المپیادمان، من رکورد بیشترین ساعت مطالعه در روز، هفته، ماه و سال دبیرستان را شکستم. یکی از روزها من از بامداد تا ساعاتی بعد از بامداد روز بعد (چیزی شبیه بیست و شش ساعت)، هفده ساعت و چهل دقیقه به کد زدن مشغول بودم. خاطرم هست که بین مشاورین المپیاد مدرسه شائبه افتاده بود که آیا این ساعت مطالعهها واقعیست؟ مسئول المپیاد پاسخ داده بود: «آره؛ این [امیررضا پوراخوان] مثل موشک میمونه». حیف است از این فرصت استفاده نکنم و زحماتی که مسئول المپیادمان -جناب علی شهسواری عزیز- برایم کشیدهاند را نادیده بگیرم. مایهٔ سعادت است که هنوز با ایشان در ارتباطم.
علی شهسواری؛ مسئول المپیاد
خیلی از شبها تا حدود یک یا دو نیمه شب به کد زدن مشغول بودم و دوباره شش بیدار میشدم تا به مدرسه بروم. شبِ قبل از روزهای تعطیل، بعضاً زودتر میخوابیدم. صبح حدود ساعت چهار بیدار میشدم و کار را شروع میکردم. یکی از علایقم، دیدن صفحهٔ friends status کدفرسز بود. موقعی که زود از خواب بیدار میشدم و چند سوال میزدم و تازه میدیدم بقیه دست به کار شدهاند لذت میبردم.
همهٔ این تلاشها اما؛ کمتر نتیجه میداد. عملکرد من در کلاسها خوب نبود. در مسابقات کدفرسز هم خوب عمل نمیکردم. البته در آزمونهای مدرسه وضعیت آنقدر بدی نداشتم. کلاس گراف خیلی بد بود. سر کلاس تقریباً نمیتوانستم سوالی حل کنم. سر کلاسها ما سوالات Div.1 E حل میکردیم ولی در مسابقات گاهی نمیتوانستم حتی Div.2 B را بزنم.
حدود سه ماه از سال تحصیلی گذشته بود. ابوالفضل اسدی -مسئول دپارتمان کامپیوتر- با هر کداممان جداگانه جلسهای برگزار کردند تا در مورد وضعیتمان صحبت کنند. صحبتهای آقای اسدی در آن جلسه واقعبینانه بود. تا حدی از حرفهای ایشان برداشت میشد که از من ناامید هستند. بعد از آن صحبت تغییر خاصی در من ایجاد نشد؛ نه مثبت و نه منفی.
ابولفضل اسدی
به امتحانات ترم اول رسیدیم. در این بازه، کلاسهای المپیاد حدود یک ماه تعطیل بود. من توجهی به امتحانات ترم نداشتم و تمام تمرکزم را روی کدزدن گذاشته بودم. گاهی شبها ساعت ۹ میخوابیدم و سه صبح بیدار میشدم و به کد زدن میپرداختم. شب و روز کد میزدم. تنها در یک بازهٔ چهار ماهه حدود هشتصد سوال در کدفرسز زدم. تعداد خیلی زیادی مسابقهٔ مجازی (virtual contest) شرکت میکردم و بعد از آن به حل سوالاتی میپرداختم که در میانهٔ مسابقه قادر به حل آنها نشده بودم. بعضی از روزها پنج مسابقهٔ مجازی شرکت میکردم.
از شروع ترم دوم شیبی را در کلاسهای برنامهنویسی احساس میکردم. دستوپابسته نبودم. اما در کدفرسز، در روی همان پاشنهٔ سابق میچرخید.
۱۵ بهمن ۱۳۹۴ یک مسابقهٔ دیگر را خراب کردم و باز Specialist شدم. سه روز بعد در مسابقهٔ شماره ۳۴۲ رتبهٔ ۱۸ دیو ۲ را کسب کردم و ۲۲۹ تا مثبت خوردم. همچنین رکورد rating خودم را شکستم.
کمتر از بیست روز بعد، دیو ۱ شدم. ۱۹۰۰ را رد کردم و وارد رنگ بنفش شدم. دو روز بعد از آن دوباره در یک مسابقه شرکت کردم و باز هم مثبت خوردم.
صبح بعد از آن مسابقه که به مدرسه رفتم، رفتار بچهها عوض شده بود. انگار یک آدم تازه بودم. در پوست خودم نمیگنجیدم. بالاخره تلاشهایم داشت نتیجه میداد. روند رو به رشدم در کلاسها ادامهدار بود. در کلاس گراف ولی هنوز وضعیت مناسبی نداشتم. معلم گراف پیشنهاد کرد که بهتر است با سال پایینیها کلاس بروم.
شروع ترم دوم با چند تغییر در برنامههفتگی همراه بود. سیدعلی طباطبایی جای خودش را به استاد مجتبی فیاضبخش داد. روز اول که ایشان را دیدم نظر مثبتی نداشتم. وی پیشتر، هنگامی که یزد بودم، چند روزی در اردوی نوروزی یزد با ما کلاس داشتند. این کلاسها برایم جذاب نبودند. مخصوصاً که بعد از این که راهحل یک سوال را گفتند، مرا پای تخته کشیدند تا توضیح دهم و نتوانستم! همچنین ایشان تاکید داشتند که در مسیر موفقیتشان خیلی درس خواندهاند. برداشت من این بود که ایشان فردی با استعداد معمولی هستند که با مطالعهٔ بیش از حد به اینجا رسیدهاند. این از نظر من مطلوب نبود.
مجتبی فیاضبخش
کلاسهای ایشان با بقیهٔ معلمها متفاوت بود. ایشان در کلاسهایشان صحبتهای عجیبی پیش میکشیدند. حد، احتمالات، فیزیک، و حتی مسئلهٔ جبر و اختیار! چیزهایی که شاید به المپیاد بیربط بود. بعد از کلاس بخشی از مسیرمان را با هم بودیم. هر دو از مدرسه به مترو میرفتیم. حدوداً نیم ساعت میشد. در مسیر صحبتهای متفاوتی میکردیم. گاهی صحبتمان در مسیر تمام نمیشد و مدتی در مترو نیز با هم سخن میگفتیم. هیچگاه به یک معلم تا این اندازه نزدیک نبودم. چند جلسه بیشتر نگذشت تا متوجه شدم دیدی که به ایشان داشتهام غلط بوده است. واقعاً شخصیت ایشان را پسندیدم. در آن حس و حال نوجوانانه، ایشان را کم و بیش به سان یک مرشد و مربی میدیدم. به یاد دارم یک بار در مسیر از من بازخورد خواستند. به گونهای محترمانه رساندم که بحث بیربط در کلاس زیاد است و ترجیح میدهم کلاس روی المپیاد تمرکز داشته باشد. البته بازخورد مثبت هم دادم ولی یادم نیست.
همین روند رو به رشد تا عید ادامه داشت. در کدفرسز هم جایگاه خودم را تثبیت کرده بودم. در اردوی عید کاملاً با اعتماد به نفس بودم. مجموعاً در چند هفته کلاس برگزار شده بعد از عید تا مرحله دوم -اوایل اردیبهشت- در کلاس بهترین بودم. یعنی به نسبت بقیه سوالات بیشتری را حل میکردم. پنج روز پیش از مرحله دو آقای اسدی صحبتهای مهمی با من کردند. بخشی از صحبتهای ایشان این بود که اگر از زمان بین مرحله دو تا مرحله سه با همین شیب پیش بروی من پیشبینی میکنم طلا شوی. طلا شدن را پیش چشم خودم می دیدم. مزهٔ موفقیت را میچشیدم.
در این هفت ماهی که تنها زندگی میکردم، دو سه دفعه به یزد رفتم. معمولاً هر چند هفته یک بار مادر یا پدرم به تهران میآمدند. مقداری مواد اولیه برای غذا تهیه میکردند و یک یا دو روز میماندند و برمیگشتند. معمولاً دقایقی قبل از بیرون زدن از خانه، شکلات صبحانه را روی نان میمالیدم و صبحانه تهیه میکردم. مدرسه ناهار میداد. میماند دو روز در هفته که مدرسه نداشتم و شبها. معمولاً برنج میپختم. کنار برنج، گاهی خورشت یخزده گرم میکردم. گاهی مرغ سرخ میکردم. بعضی وقتها صاحبخانه برایم غذا میآورد. خیلی از شبها قبل از خواب تازه یادم میافتاد که شام نخوردهام. گزینههای متفاوتی روی میز بود! بعضی شبها برنج و رب گوجه میخوردم! جالب بود. بعضی صبحها تازه یادم میافتاد نان نگرفتهام. نتیجهٔ طبیعی گرسنگی خوردن بود.
در حین آشپزی سوال حل میکردم و حتی مسابقهٔ مجازی شرکت میکردم. نتیجه؟ سوختن غذا. برنجهایی که میپختم معمولاً خشک از آب درمیآمد. چون هر دفعه برنج درست میکردم اینقدر برنج در قابلمه میریختم که موقع پختن سر میرفت. القصه؛ اینها همه حاشیه بود و اصل، هدف بزرگی بود که نشانه رفته بودم. من به دنیا آمده بودم که طلا بگیرم و اکنون فقط نیاز داشتم اندکی منتظر بمانم تا این هدف را محقق کنم.
چند روز مانده به مرحله دو خانوادهام به تهران آمدند تا چند روز باقیمانده را در کنار هم باشیم. قدری استراحت کنم و برای آزمون آماده شوم. در این چند روز بعد از ماهها غذاهای خوب خوردم! صبح و ظهر و شب غذای خوب خوردم و از بودن در کنار خانواده لذت بردم. البته، علی رغم توصیهٔ معلم ها، حتی روز پیش از آزمون هم دست از کد زدن برنداشته بودم.
بخش چهارم
مرحله دو در دو روز برگزار میشود. روز اول آزمون تستی و روز دوم آزمون تشریحی. آزمون تستی ۲۵ سوال داشت. در روز اول من موفق شدم ۱۷ سوال از ۲۵ سوال را حل کنم. تصورم این بود که احتمالاً تعداد غلطهایم بسیار کم است.
در روز دوم امتحان با یک سوال آشنا شروع شد. بلافاصله پس از دیدن سوال اول احساس کردم که این سوال قابل تبدیل به سوالیست که هفتهٔ پیش در کلاس گراف مطرح شده بود. شروع به تلاش برای حل سوالی که در کلاس گراف مطرح شده بود کردم. زمان زیادی گذشت؛ بیش از سه ساعت. نهایتاً کل فضایی که برای نوشتن سوال اول بود تمام شد و بالاخره از حل این سوال دل کندم.
سراغ سوال دوم رفتم. سوال دوم در بیست دقیقه حل شد. از امتحان حدود چهل دقیقه مانده بود و من با اضطرابی که داشتم نتوانستم سوال دیگری را حل کنم.
وقتی از سالن بیرون آمدم گیج و مبهوت بودم. موقعی ضربهفنی شدم که متوجه شدم راهحلم برای سوال اول هم از بیخ و بن غلط بوده است. با مترو به خانه برگشتم. وقتی رسیدم پاسخنامهٔ تستی را هم گذاشته بودند. تصحیح کردم. غلطهایم را میشمردم… یکی… دوتا… سهتا… ششتا شد. ماشین حساب را باز کردم. درصدم را حساب کردم. شد ۳۸ درصد.
از روی صندلی روی زمین افتادم. اشک به سرعت حلقهٔ چشمم را پر کرد و از کاسهٔ چشمم بیرون ریخت. پشت تلالو اشکهایم انگار سقف خانه موج میخورد. یک لحظه، همهٔ کدهایی که زده بودم جلوی چشمم آمدند. heavy-lightها، centroidها، در یک لحظه همهٔ دادهساختارها و الگوریتمها و همهٔ سوالات کدفرسز جلوی چشمم مرور شدند. همهٔ ۱۲۰۰ سوالی که در کدفرسز حل کرده بودم. شاید هیچ لحظهای پیش و پس از آن اینقدر نشکستم. هیچموقع به این اندازه ناراحت نشدم. حتی یادآوری این خاطره برایم ساده نیست.
۹ ماه دوری از خانواده، شرایط سخت رفت و آمد، فشاری که از سمت دانشآموزان دیگر و معلمها به سمتم میآمد، بیخوابیها و همه و همه دود شد. باورم نمیشد. با یکی از همکلاسیها شروع کردم به جدل در مورد غلطهایم. ولی متاسفانه جوابها درست بود و همان ۳۸ درصد شد درصد نهایی من.
یکی از تصاویر ارسال شده هنگام جدل
قدری به سرم زد. آن روز عصر با خانواده به پیادهروی رفتیم. نمیدانستم چه میشود. از فشار روانی وارده هر چه در آن دو سه روز خورده بودم را بالا آوردم. خاطراتی که از آن روز عصر به خاطر دارم شامل لحظاتی مهمل، قهقهههایی پوچ، سری در آستانهٔ انفجار، جسمی ناتوان و روحی زخمخورده است.
صبح که بیدار شدم تمام بدنم پر از جوش شده بود. حتی پوست سرم جوش زده بود. آن چند روز با فکر به این که نمرهام چند میشود و کف چقدر خواهد بود و آه و افسوس گذشت.
به مدرسه بازگشتیم. استاد اسدی برای بررسی عملکردمان در مرحله دو آمد. نمرهام را محاسبه کرد و احتمال قبولیم را ۱۵ درصد برآورد کرد. وقتی از اتاق مشاوره بیرون آمدم گیج و منگ بودم. نه این که آمادگی این را نداشته باشم، نه، ولی این که در فاصلهٔ چند روز از یک نفر بشنوم احتمالاً طلا میشوم و این بار بشنوم مرحله دو قبول نمیشوم پتکی بود؛ بر سرم خورد. بر سرم خورد و چند دقیقه بعد در صف نماز جماعت مدرسه زدم زیر گریه. این اولین بار بود که در نماز گریه میکردم.
احساس میکردم کسی تحویلم نمیگیرد. به یاد میآوردم موقعی که آمده بودم آزمون ورودی بدهم مدیر مدرسه به دیگران گفت: «پس امسال یک طلا هم از یزد داریم!». ولی بعد از این اتفاق، انگار دیگر فراموش شده بودم. اکنون که به عقب مینگرم شاید خیلی هم اینطوری نبوده و حساسیت بالای من دلیل بر این احساس بوده است.
از سویی، دیگرانی -نه هممدرسهایها- به من نزدیک شدند. دیگرانی که کمک شایانی در هضم این اتفاق داشتند. اتفاقاً این افراد تاثیر شگرفی بر رشد شخصیتی من داشتند.
از آن روز دیگر لباس مشکی میپوشیدم. حتی سال بعد نیز در سالگرد مرحله دو مشکی پوشیدم و آن روز را به گریه و ناله اختصاص دادم.
خواستم خودم را در امتحانات مردود کنم تا یک سال دیگر المپیاد بدهم. ولی پرس و جو که کردم متوجه شدم قانون گذاشتهاند که این کار را نمیتوان کرد.
امتحانات نهایی شروع شد. اهمیتی به امتحانات نمیدادم و به جایش کد میزدم. نتیجه این که معدلم ۱۵ و اندی شد.
آرش محمودیان، من و یارا کامکار، حوزهٔ امتحان نهایی، دبیرستان ماندگار البرز
بعد از آن که از شدت گریهها کم شد، ناراحتی جای خودش را به حس انتقام داد. در زمان کوتاه (حدود چهل روز) بین مرحله دو و اعلام نتایج، شبانهروز کد زدم. از ۱۲۰۰ اکسپت در کدفرسز به ۱۵۰۰ رسیدم. مهرداد صابری که آن سال نقره و سال بعد طلا شد گفته بود: «الان آرپا از همهٔ ما بیشتر کد میزنه». بدین معنی که کسی که میداند احتمالاً قبول نخواهد شد، از ماهایی که میدانیم قبول میشویم جدیتر است.
خانهای که گرفته بودیم را پس دادیم. چرا که اگر قبول میشدم خوابگاه دوره تابستان در اختیارم بود. دوره تابستانی، بخشی از المپیاد کامپیوتر است که در آن کلاسها و آزمونهایی برگزار میشود و مدالها مشخص میگردند. به یزد برگشتم، به خانه. نه فقط من، بلکه کل خانه را اندوه فرا گرفته بود. آن روزها با گریه، غم و غصه و مسابقات واقعی و مجازی گذشت. موازی این غصهها، با آشنایی با این آدمهای جدید رشد شخصیتی مییافتم.
صبح روز دوشنبه دوازده تیر ۹۵، نتایج اعلام شد. این پیامها را از یکی از بچهها دریافت کردم:
, [03.07.16 03:03]
Salaam bebin behtarin jomle i ke mitoonam bet begam ine ke khili khoshhaalam az in ke ghabul nashodi
, [03.07.16 03:04]
albate chon kudani 😂 jomle ro barat mishkafaam
, [03.07.16 03:05]
manzuraam ine ke inghadi ghavi shode budi ke age mioomady haymaan tala mishodi va noon e ma ajor mishod :))
کانال دیگری، که در آن عدهای از سال پایینیها بودند و من برایشان کانتست برگزار میکردم این مطلب را گذاشت:
با عرض سلام و تبریک به بچه هایی که قبول شدند یا نشدند!
به هر حال قسمته دیگه!
یکی میگفت مجموع شانس افراد یکیه! ولی من به این اعتقاد ندارم!!!اصن به شانس اعتقاد ندارم! یادمه اگوی به پاندای کنگفوکار میگفت که هیچ چیز اتفاقی نیست(XD)
ولی به چیز درست دیگه ای اعتقاد دارم که اینجوری چپم رو پر کرده! و بیشتر از همه مشتاقم به دوباره تلاش کردن و اون اینه که خدا من رو دوست داره! همین کافیه تا یه آدمی همه ی اتفاق های زندگیش به سمت هدف اصلی سوق پیدا کنه!
شاید کوچیک ترین تفاوت این دو تا اعتقاد اینه که من چیزی رو از دست ندادم اما اون داده! و من نمیخوام برگردم و اون میخواد برگرده! و من ناراحت نیستم!
حالا ما که دومیم [دهم در نظام قدیم]! یه سومی [یازدهم در نظام قدیم] تو جمع ما وجود داره که کم برامون زحمت نکشیده! خب! شاید امسال میتونست یکی از طلا ها باشه! اما خداش این طور پسندیدش برای امتحان کردن! آره دیگه! به نظر میاد به اندازه خوبی زحماتش رو کشیده باشه! و خب هیچی نشده باشه! آـــرـــپــــا امید وارم تو کنکور رتبه خوبی بیاری مثلا یک!
در نتیجه ناراحتی وجود نداره که تو قبول نشدی مادامی که تلاشتو کردی!
به آب روی همت، خاک را زر می توان کردن
غلط کردم که عمر خویش صرف کیمیا کردم
خداحافظت قهرمون D:
دل و دماغ نداشتم. اعتراض هم زدم که طبیعتاً رد شد. و تمام. پروندهٔ المپیاد دانشآموزی من بسته شد. هنوز که هنوز است، گاهی خواب میبینم که سر جلسهٔ مرحله دو هستم. گاهی خواب میبینم که فرصت دیگری ایجاد شده تا در المپیاد شرکت کنم.
همانموقعها ایدهٔ برگزاری یک مسابقهٔ برنامهنویسی به سرم زد. دقیقاً یادم نیست ایده از من بود یا مهرداد صابری ولی بالاخره قرار بر این شد که مسابقهای برگزار کنیم. کمکم شروع کردیم به جمع کردن سوالات.
چند روز بعد در کانون (قلمچی) ثبتنام کردم. کمکم شروع کردم به درس خواندن. دست و دلم به درس نمیرفت. درس آنقدر هم بد نبود. دروس سالهای قبل را میخواندم. به طور خاص به خاطر دارم فیزیک نور را میخواندم که مبحث بدی نبود.
همزمان در یزد شروع به تدریس کردم. علی توسلی آن موقع از نهم به دهم میرفت و دو سال از من کوچکتر بود. یک سال قبل از آن به من رایانامه زده بود و درخواست کرده بود مسیر را نشانش دهم. در طی آن یک سال (تابستان ۹۴ تا تابستان ۹۵) ارتباطمان زیاد نبود. نهایتاً در حد تعدادی رایانامه بود. اما از تابستان ۹۵ ارتباط ما جدی شد. علی مقدمات برنامهنویسی و ترکیبیات را آموخته بود. در طول تابستان هر هفته عصر جمعه با هم کلاس داشتیم. بدین ترتیب بود که علی اولین دانشآموزم شد، آن هم در سال کنکور! کلاسهایمان برنامهنویسی بود و من الگوریتمهای ابتدایی را به او آموزش میدادم.
سمت راست: علی توسلی - تابستان ۹۷
سمت چپ: من و علی توسلی، بهار ۱۴۰۱
اولین آزمون قلمچی را دادم. نتیجه درخور بود! ترازم ۶۵۰۰ شد. رتبه ۱۱۰۰. خوشحال شدم.
یک چیز اما هنوز پای ثابت داستان بود: گریه. هنوز صبح و شب به فکر طلایی که از دست رفته بود بودم.
از آنجا که با رفتن به دبیرستان انرژی اتمی از مجموعهٔ استعدادهای درخشان خارج شده بودم، مدرسهٔ پیشینم -شهید صدوقی- نمیتوانست مرا برای پیشدانشگاهی (کلاس دوازدهم) ثبتنام کند. بدین ترتیب مجبور شدم مدرسهٔ دیگری را پیدا کنم: مدرسهٔ امام حسین (ع).
شهریور، برای ترمیم معدل به تهران بازگشتم. در خانهٔ یکی از دوستان مهمان شدم. بین امتحانات فاصلهٔ زیادی بود و فرصت میشد کارهای دیگر هم بکنم. استاد مجتبی فیاضبخش آن سال مسئول کلاس عملی دوره تابستانه بود. قبول کرد سر کلاس بیایم. کار خاصی نمیکردم. قدری بچهها را کمک میکردم.
بدین ترتیب وارد خوابگاه دوره تابستانه شدم. با بچهها بودم. حتی گاهی مسابقهٔ مجازی شرطی میدادیم! خلاصه که همهکار کردم جز ترمیم معدل! در واقع حتی در دو درس نمرهام از نمرهٔ قبلیم پایینتر شد.
بعد از آن بیست روز دوباره به یزد بازگشتم.
اولین آزمون دوازدهم، آزمون خوبی بود. اولِ مدرسه شدم. هر چند این اهمیت خاصی نداشت چرا که مدرسه، مدرسهٔ خوبی نبود. تعارف چرا، مدرسهٔ درِپیتیای بود. برای منی که در انرژی اتمی درس خوانده بودم، از عرش به فرش رسیدن بود. تقریباً با هیچکس در مدرسه نمیتوانستم ارتباط بگیرم. نه بچهها، نه معلمها، نه مسئولان. از دو دنیای متفاوت بودیم.
بچهها هم تمایلی به ارتباط گرفتن با من نداشتند. از نظر آنها موجودی مغرور بودم که خودش را از جمع جدا میکند. در مدرسه تنها با یک نفر میتوانستم ارتباط بگیرم. با این که با او در بنیانهای فکری تفاوت شگرفی داشتم، باز هم از تنهایی مطلق بهتر بود.
طبیعتاً در مقایسه با آنها از نظر درسی وضعیت خوبی داشتم. لذا رابطهام با معلمها خوب بود.
از اوایل سال تحصیلی کار جدی من و مهرداد روی برگزاری مسابقه شروع شد. بنا شد مسابقه را در کدفرسز برگزار کنیم. ایدههایمان را برای هماهنگکنندهٔ وقت (Gleb) فرستادیم. حدود یک ماه بعد، ۲۲ آبان، مسابقهٔ ما به Nikolay Kalinin واگذار شد و ادامهٔ مسیر را با او ادامه دادیم. برخی از جزئیات اینجا آمده است.
در مدتی که مشغول آمادهسازی مسابقه بودم، نصیحتهایی از سمت خانواده و مخصوصاً مدرسه به سمتم میآمد. کار به جایی رسید که مدیر مدرسه شخصاً مرا نصیحت کرد که به جای پرداختن به این جنس کارها درسم را بخوانم. اما واقعیت این بود که تاثیر شگرفی که برگزاری این مسابقه در آیندهٔ من گذاشت قابل مقایسه با زمان از دست رفته برای کنکور نبود.
در طول آمادهسازی، تعداد زیادی سوال حذف و سوالات دیگری جایگزین شدند. نهایتاً مجموعه سوالات نهایی شد. آمادهسازی حدود یک ماه طول کشید. در این مدت کم درس میخواندم و فکر و ذکرم مسابقه بود.
مسابقهٔ ما مسابقهٔ عادیای نبود. برای همهٔ سوالات شکل کشیده بودیم. سوالات داستان معقول و جالب داشتند و یک قالب (theme) کلی داستانها را احاطه کرده بود. جمعاً، واقعاً جدی گرفته بودیم.
یکی از عکسهای سوالات
روز مسابقه حادثهٔ دیوانهوار و بیسابقهای در کدفرسز افتاد. در نتیجهٔ این حادثهٔ سختافزاری، مایک -مدیر کدفرسز- تصمیم گرفت مسابقه پنج روز به تعویق بیفتد. پست مسابقه بینهایت منفی خورد. با خود میاندیشیدم چطور ممکن است! در تاریخ کدفرسز چنین چیزی بیسابقه بود و درست روز مسابقهٔ من این اتفاق افتاد. این را یک بدشانسی میدیدم و با بدشانسی مرحله دو جمع میکردم.
این چند روز هم گذشت و روز مسابقه رسید.
[1] نوشتهٔ اصلی را در کدفرسز ببینید.